.
روزگاری که برای خوشبین بودن باید یه پوستِ کلفت داشت و اعصابِ فولادین ،که نیست در وجودم ،پس با این بدبینی که دست دورِ گلوم انداخته تو شهر راه میرم .
از اینکه آدمایی رو "بزرگتر" باید ببینیم که هیچ بزرگی ِ انسانی ای یا سلامت عقلانیت درونشون نمیشه پیدا کرد ،
از اینکه یه هدف دارم درونِ قلبم که مجبورم برای ِ رسیدن به خودِ لعنتی اش ،همه ی اینا رو تحمل کنم .
.
.
.
یه ورِ خیلی خوشبین ولی در حالِ خوابِ وجودمم میگه :
تو شانس اینو داری که درس بخونی و صبح بیدار شی بری بیمارستان (در مقابلِ عده ای که به دلایلی نتونستن و یا بیمارند )
.
.
#روان_بیمار
و چقدر جایِ توجه به این قسمت از وجود مون ،در این جامعه خالی هست .
خالی !!!
.
.
روزگاری استادی جراح فرمود اگر رشته ای رفتی که در اون جراحی نباشه ،دیگه خودتو پزشک نبین
و روزگاری من می گویم اگر درونِ ات از روانِ سالم خبری نبود ،دیگر خودت را انسان نبین !
امروز دقت کردم دیدم چقدر به مزه ها بی دقتم .
درونِ یک کاروانسرا نشسته بودم که از در و دیوارش تاریخ چکه میکرد .در هر آجری که دست میگذاشتم ذهنم به این سوال مشغول میشد که دست چندین نفر آدم از گذشته و آینده به آن خورده و میخورد ،که دیدم دارم غذا را میخورم .با هزار تا مخلفاتی که کنارش بود .لحظه ای همه چیز اطرافم وارد دوره ی سکون شد .گفتم به خودم صبر کن !اصلا ببین خیارشور به این برنج و کبابت میاد ؟
جوابش نه بود ،ترکیب افتضاحی بود ولی من خیار شور دوست دارم و حس میکنم در هر شرایطی باید بهش وفادار بمانم و قسمتی از معده ام را به او اختصاص دهم .
بعد از حذف خیارشور از غذایم بود که گفتم بیا و لقمه هایت را همانند آن فامیلِ دورمان،آرام بجو .آرام می جویدم و چشمانم را هر از گاهی میبستم تا چیزی یا کسی حواسم را از مزه غذا پرت نکند .نمی توانم بهتان بگویم آن غذا چقدر به من چسبید .و صد البته اینکه چقدر زمان صرف شد برای خوردنش :)
آهستگی و صبر و سکون ،اساسِ مدیتیشن است .حداقل اساس ِ مدیتیشن برای من .و من امروز تمرین مدیتیشن ام را موقع خوردنِ ناهارم انجام دادم .همان هنگامی که مزه غذایم را موقع ناهار و بعد از آن چشیدم .حس کردم .با اعماقِ وجودم .با تمامِ سلول ها و پرز های چشایی زبانم .تا آنجا که در توانم بود .
حواسمان به مزه ها و غذا هایی که میخوریم باشد .این دورِ تند اطرافمان و عجله مان برای ذخیره زمان برای روز مبادا _که لعنتی نمی آید و در بیهوده ترین حالت ممکن صرف میشود _ نعمت های زیادی را از ما گرفته انگار .
پ.ن.سفر نامه غذا نویس شم و این حرفا فکری بود که امروز از بودن کنار مامان و بابا و این مسافرت یه روزه داشتم :)
غذا ها یکی از جذاب ترین نعمت ها هستند انگاری .
پ.ن.۲.
میام زودی از یه کتاب که جدید خوندم مینویسم _از تجربه های این روزام میگم _و از درس هایی که گرفتم و حتی از اون پیر زنی که امروز ملاقاتش کردم و تکه ای از قلبم پیشش خواهد ماند .
.
برای همه مون اتفاق اوفتاده که قلبمون شکسته به خاطر حرف یا رفتار ِ یک آدم دیگر .یا حتی در یه روز و یه لحظه از آدمایِ مختلف .حسِ تلخ بعد از این تجربه باعث شده یه وقتایی بگیم دیگر به ادما اعتماد نمی کنم و یا دیگر با هیچکی گرم و صمیمی نمیشم یا اینکه دیگر از خودم و دلنگرانی هام و دغدغه هام به کسی نمی گم چون درک نشدیم و یا حتی مسخرمون کردن به خاطرِ اون دغدغه .
شاید بعضی هامونم مدتی دور شده باشیم از ادما ولی اکثرمون بازم بر میگردیم .بازم اعتماد میکنیم .بازم حرف میزنیم .انگار این دنیا جوریه که با روابط داشتن با آدماست که معنا میگیریم ،یاد میگیریم ،وارد چالش میشیم .انگار هممون میدونیم اگر زیبایی هم باشه کنارِ دیگران بودنه ،در روابطِ پر بار بودنه که معنا میگیره .و ته قلبمون هممون دوست داریم که درک بشیم حتی اگر به ظاهر بگیم نه اینجور نیست .حتی میشه این خواهانِ در جمع بودن و در رابطه های خوب بودنو از این سوشال میدیا و دوستی ها و یاد گرفتن ها و حرف زدن ها هم فهمید .
اون چیزی که ولی باید یادمون باشه ،اینکه نباید انتظار داشته باشیم در هر رابطه ای درک بشیم .با هر ادمی .چون آدما باهم سطحِ درک و توقع و دغدغه هاشون فرق داره .شاید روزی یکی از نزدیکانمون به یکی از نگرانی هایی که داریم به چشمِ بی اهمیت بودن نگاه کنه و حتی متهممون کنه که سخت میگیریم ما ،حتی قضاوتمون کنه ،و قلبمون بشکنه به خاطر حرفاش و حتی شاید اشکی هم از چشمامون جاری بشه .نباید انتظار داشت هر کسی ما رو و دغدغه هامونو درک کنه .وقتی انتظار نداشته باشی ،راحت تر با این موضوع برخورد میکنی ،توقعت از آدما کمتر میشه و کمتر منزوی میشی و کمتر قلبت شکسته میشه.ولی ما همه مون به عنوان انسان ،که دوست داره درک شدنو ،دیده شدنو ،حق داریم که توسط یه آدمایی که اطرافمونن درک بشیم .حق اش هم توسط ِ انتخاب های خودمونه که شکل میگیره .توسطِ اینکه برای خودمون ارزش قایل بشیم و برای این حقمون تلاش کنیم ،تلاشی که میتونه با انتخابِ یه دوست باشه و یا هرکسی دیگه به هر نام و اسمی .و حق دوم ما اینه :که خودمون برای احساسات و افکار و تغییراتی که داریم در طول ِ زندگی اهمیت قایل بشیم ،خودمونو درک کنیم .نخوایم به هر تقلایی یه احساس یا یه فکرو حذف کنیم و به زور جایگزینش کنیم با چیزی که میپسندیم و همه ی ابعاد وجودمونو ،تیره و روشن ،افسرده و شاد ،همشو باهم بپذیریم .همون جوری که از یه رفیقِ خوب این انتظارو داریم ،از خودمون هم این انتظارو داشته باشیم .و خودمونو فراتر ببریم از روابطی که مدام داخلش درک نشدنه ،بهتر نگاه کنیم .شاید یه ادم ِ معمولیِ بغل دستمون همون رفیقِ نابی باشه که میتونیم با هم پر معنا ترین ها رو بسازیم .
آدمی در اغوش شک رشد میکند بزرگ میشود پیر میشود و میمیرد .
روزی که فهمیدم شک جز جدا نشدنی زندگیه و نمی تونم همیشه در یقین باشم خیال کردم این دونستن میتونه حالمو بهتر کنه .که کرد .اعتراف میکنم که حالمو بهتر کرد .دیگه یه لنگ پا در هوا مدتها صبر نمی کردم تا یقین پیدا کنم بابت هر چیزی تا بتونم ادامه بدم .تونستم در هاله ای از شک ادامه بدم و تلاس کنم و رشد کنم و شکست بخورم .
ولی وقتی دیدم این شک در یک جایی دیگه هم هست نتونستم تحمل کنم .شک به خودم .شک به توانایی های خودم .دست کم گرقتن خودم و توانایی هام .آی که درد داره .در استانه ی امتحان پره هستم و بازم مثل صدها امتحانی که دادم و در همه شون شک داشتم به خودم و توانایی و علمم که میتونم موفق بشم در امتحان یا نه و اون روزا یا ساعات عذاب اور قبل امتحان که خودمو دست کم میگیرم و یه جورایی میزنم تو سر خودم و تمام تلاش هایی که برای اون امتحان کردم به یاد دارم .بزرگترین دشمن ات خودت باشی شاید همین جاها باشه که معنا پیدا کنه .و من میخوام مادرانه خودمو در اغوش بگیرم این دفعه و نواش کنم و بگم :خوب درست که نمی دونی جواب امتحان چیه ولی مگه یادت رفته همه ی راهی که اومدی .غول هایی که پشت سر گذاشتی .شک همیشه هست .شک از ندونستن جواب امتحان و جو روز امتحان ولی تو حق نداری به خودت شک داشته باشی .میفهمی چیه میگم؟ هرکسی هم به تو بگه نمی تونی و نمیشه آزاده که بگه ولی اون کسی که نباید و نمی تونه و حق نداره اینو بگه خودتی .چون میدونی خودت چقدر برای جایی که وایسادم تلاش کردم وعشق گذاشتم.دل و جوون گذاشتم .باارزش ترین دارایی مو پاش گذاشتم وقتمو.
کنار این شک چیزی که غیرقابل تحملش کرده شروع مقطع جدید زندگیمه .زندگی ام .اینترنی . و اون جمله ای که از یک نفر مدام داره تو ذهنم رژه میره.این که صبر کن ببین میتونی اصلا؟
محدودیت ها رو دیدن خوبه قبول ولی اینکه خودمو دست کم میگیرم باعث میشه به جای فکر موفقیت و رشد و تلاش حرف های دلسرد کننده ی ادمای دیگه درون ذهنم رژه بره.به جای اینکه خودم پشت خودم وایسم وایسادم روبروی آدمی که درون ذهنم بلدش کردم و اصلا به سلامت شخصیت اش شک دارم و اجازه میدم اون حرفشو پرت کنه تو صورتم.و آی درد داره این پرت کردن .از اون ادم بیرونی ناراحت یا خشمگین نیستم بلکه از اون قسمتی از وجودم ناراحتم که در قالب تصویر اون داره تو دلمو خالی میکنه.و میخوام بهش بگم :چرا به جای اینکه پشتمو خالی کنی و بترسونیم نمی مونی کنارم و کمک ام نمی کنی و تا در این مسیر بتونم .مگه نمی گی سخته؟خوب هر چیز سختی اتحاد همه رو میخواد چرا کنارم نمی مونی ؟چرا تکیه گاهم نمیشی؟ تو تکیه گاه خوبی میتونی باشی اینو از جدیت و محکم بودنت فهمیدم و منم تو این مرحله برای مواجهه شدن و تحمل و رشد کردن به همین جدیت و محکمیت وخشک بودن تو نیاز دارم .تا عبور کنم و موفق باشم .میشه ازت بخوام به جای اینکه درون ذهنم مدام اون حرف تکراری رو بگی وایسی کنارم و رفیقم بشی و کمک ام کنی تا همه ی تلاشمو بکنم .تا بتونم حتی اگر نشد بگم همه ی تلاشمو کردم .میشه دوستم باشی .با تو دوست شدن هر کار سختی رو ممکن میکنه .باشه؟
.خوب .
پ.ن.
روزی که طبیب شدم میشینم میبینم از چه ادمایی بدم میاد.یه لیست درست میکنم .و یادم میارم همه ی ادمایی که جز اون لیست هستن رو و همه ی ادمایی که جز اون لیست نیستن رو محترم بشمارم و نمی تونید رو به هیچ کدومشون دیکته نمی کنم .چون من فهمیدم آدمی چیزی بیشتر از این چهارچوب بدنشه .چیزی بیشتر از گوشت و استخخونه .که خارج از این چهارچوب اونقدر گسترده است که درون هیچ کتابی کامل توضیح دادنش ممکن نیست همونجور که گفتن از خدا کامل نیست .همون قسمت خدایی درون وجود اون آدم روبرو ام که من از گستردگی اش نمی دونم میتونه نتونستن رو ممکن کنه.سهل و جاری کنه . همون قسمتی که تمام تلاشش برای فرار به سمت خدا رفتن است .همون قسمتی که خدا به بودنش و افریدنش خودش را تحسین میکند .
خدایا دوستت دارم .هرروز بیش از پیش.هرروز خالص تر از قبل.
و این را مدیون تمام دردهایی هستم که در زندگی به من نعمت دادی .
درد ها بر قلب آدم اثری حک میکنند که محال است دست غفلت زدگی و فراموش کردن آن ارمان و درس ها به آن برسد
.
مرگ فقط یکبار نیست .اینو اون موقعی فهمیدم که دیدم وقتِ زندگی کردنم سوگواری میکنیم. برای مرگ هایی که ناگهان برامون پیش اومده .مرگِ یک رابطه .مرگِ سلامتی .مرگِ یک شرایطِ آروم و پرت شدن وسطِ چالش .مرگِ آرزو ایی .مرگِ خودِ قبلیمون.همشون درد دارند .سخت اند .و خوب میتونم بگم حداقل دو هفته یکبار یک مرگ رو تجربه میکنم .مرگ هایی که هر دفعه تجربه شون برام سخته .
بازم فکر میکنم شاید اونچیزی که لازمه همین تجربه هاست .وگرنه آدمی که تو تحمل کردنِ مرگ ها و درد هاش استاد نشده باشه نمی تونه مرگِ آخری رو هم استادانه تاب بیاره و رها کنه دنیا رو.
چی شد که از مرگ گفتم ؟به خاطرِ مرگِ آدمی که نمی شناختمش .ولی آدم پر برکتی بود .برکت اش از این بود که حتی مرگ اش هم آدما رو برد به تفکر .خوب حداقل منو برد .اینکه هفته پیش همین موقع تو بدو بدو های جلسه شورا اش بوده و الان جسم اش زیرِ خاک هست و روحش نمی دونم کجا .این میترسونتم .باعث میشه به دست و پای خودم و کل وجودم نگاه کنم .و ببینم چقدر ضعیفم و چقدر در تهدیدِ این آخرین آزمایشِ دنیای آبی_خاکی ام .هر لحظه .هر لحظه هم نزدیک ترم .به مرگ اندیشیدن خوبه برای من .و با فکر بهش اصلا حسِ افسردگی نمی کنم .که میبینم بعضی آدمای اطرافم هر کاری میکنن که بهش فکر نکنن .ولی من افسرده نمیشم .حسمو میخواید بدونید ؟حسِ پرت شدن به گذشته رو دارم ،بودن درونِ یک امامزاده با همون حس و حال ِ بچگی ها که همه جای امزاده رو سبز میدیدم یا شایدم واقعا سبز بوده .فکر مرگ برام لازمه ،و مفید .چون یادم می ا ندازه برای اینکه اونی باشم دم آخر ِ بودن در این دنیا ،که میخوام باید فداکاری کنم و نترسم از سختی ها و جالش های زندگی .باید صبور باشم .باید وقت بذارم لحظه به لحظه برای خدا و دل بدم به دلش و سعی کن بشناسمش و این پرده های لعنتی که از بچگی جلوی چشامه و تفسیری که ازش بهم خوروندن رو کنار بذارم .نیازمند عشق دادنِ بیشتری ام برای بودن در این دنیا .همین که اثرِ خوبی روی یک نفر بذارم و اون آدم آدم بهتری بشه و اون روی بچه و اطرافیانش اثر بذاره و همین باعث بشه اثرم ادامه پیدا کنه باعث میشه دلگرم بشم و بدونم برای زندگی دنیا نمی تونم بهونه بیارم که نشد ،باید محکم بایستم ،محکم تکیه گاه باشم برای خودم و بقیه ،لطیف و ظریف باشم و رشد کنم و باعثِ رشد بقیه بشم .
امروز یه سوالی دیدم که نوشته بود اگر برگردی به اول زندگیت بازم همین راهو انتخاب میکنی یا نه؟گفتم اره با این که شک داشتم .ولی الان میتونم بگم "آره"محکم و با یه لبخند .چون این همون زندگی هست که امکانِ بیشترین خیر رسانی و اثراتِ خوب روی بقیه رو داره و امیدوارم بتونم پایدار بمونم.میمونم .درست که آدمای با عجله دیدم که هیچ شبیه حرفای بیست و اندی سالگیشون نیستن،ولی برعکسشم دیدم .و برعکس هاش ،همونایی که تمام تلاش کردن برای وفادار موندن به ارزش هاشون با یه چند تا چروک بیشتر روی صورتشون و سفیدی موهاشون ببیشتر