Hana's daily writings

از زندگی می گویم .از حال و افکارم و تصمیم هایم.از لبخند و گریه هایم

Hana's daily writings

از زندگی می گویم .از حال و افکارم و تصمیم هایم.از لبخند و گریه هایم

ان موقع که هجده سالم بود ،حدود شش سال پیش که انتخاب کردم پزشک باشم از فکر کردن به اینکه در آینده میتوانم کشیک بدهم و شب ها بیدار بمانم بر سر ذوق می امدم .ولی این روزها ،که این اتفاق افتاد و شب ها در بیمارستان میگذرانم ،که گاها با لذت ِ دکتر بودن و رصایتش روبرو میشوم ؛درونم آشفته است و کسل ام .خسته ام .جسمی و بیشتر روانی .توانایی خواندن ِ درسی ندارم ،صبح ها که برمیخزیم یک "لعنتی"ته دلم می گویم و شب های قبل کشیک آرام آرام میگریم و یا درون ام غم لبریز میشود .
همه ی اینها را گفتم تا داستان ِ مامانم هم بگویم .مامانم سالها چشم انتظار بود که برسد به این خانه ای که درونش زندگی میکنیم .ده سال است درونِ این خانه می زی ایم و خوب مادر جان دلش هوسِ خانه ی اپارتمانی کرده .در حالی که سالها قبل که به این خانه بیاییم دلش خانه ی سه طبقه میخواست .
ناراضی بودن با آدمی تنیده شده انگار .میرسیم و یادمان میرود چقدر مشتاقِ این رسیدن بوده ایم .یادمان میرود و دست پا میزنیم برای هدفِ بعدی /برای خلاصی /برای فرار و تا مدتی در ان جدید آرام بگیریم .
به رابطه ها فکر میکنم .به رابطه های خودم و دیگران .اوایلش پور شور و اشتیاق است .پر از کشش برای شناختن آدمِ مقابل و بعد ،آن شور میخوابد وُ میفهمیم ان آدم هم آنقدر بت نبوده و او هم مثل خودمان ادمی معمولی است .خسته میشویم .طرد میکنیم .دلمان نمی خواهد روزهایی حتی ببینمش .و سرد میشویم و توانایی حفظ رابطه بعد از خوابیدن ان شور ،از عهده آدم های بالغی فقط بر می آید که در ان دوران خوشان خوشان بدانند آن دوره سردی هم در راه است و بدانند از تجربه های قدیمی شان که همه چیز موقتی است .همه چیز زندگی .و تلاش کنند برای حفظ رابطه .

به این فکر میکنم که دنیا همه چیز اش موقتی است و من  ساکن موقتی ان بیهوده به دنببالِ حسِ ثابتِ شادی و همیشه راضی بودن هست .همه چیزش بالا و پایین دارد .سختی هایش در یه برهه زمانی میچربد .در یه برهه دیگر لذت و خوشی اش .گاهی ذهنمان برای اینکه از این موقتی بودن فرار کند ،به اهدافِ رنگارنگ چنگ میزند .هدفِ تمام شدنِ درس تا شاد باشم /هدف ِ خانه ی جدید /هدف ِ پیدا کردن آدمی که بتوانم ازش بت بسازم و ....

اهداف برای اینکه جهت داشته باشیم خوب است .برای انکه برنامه ریزی کنیم .(چیزی که مدت هاست ازش دور شده ام و سخت غمگین ام از این دور شدن )ولی اینکه هدف تمام زندگیمان شود قمارِ بزرگی است .ذاتِ آدمیزاد تنوع طلبی است .و به چیزی راصی نمیشود .و به همه چیز عادت میکند .

تلاشم؟
باید آن باشد که تمرین کنم هر روز و هروز ،"مشاهده "کردن را .مشاهده کردنِ زندگی و جزئیات ِ زمان حال و لذت از آن .تمرینی که ابتدا شاید فقط در لحظاتی کوتاه از زندگی روزانه رخ دهد ،ولی مثلِ هر تمرینی ،آدمی که تواتا و ورزیده شد میتواند کلِ یک روز را ببیند .حتی میان شلوغی هایش وُ نتیجه اش ؟

میشود همان چیزی که آدمیزاد یادش رفته .همان چیزی که ما برایش ساخته نشده ایم .
و آن ؟



لذت بردن و رضایتِ درونی از مسیر .نه صرفا از یک مقصد .
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۱
حانیه خیراندیش

.

روزگاری که برای خوشبین بودن باید یه پوستِ کلفت داشت و اعصابِ فولادین ،که نیست در وجودم ،پس با این بدبینی که دست دورِ گلوم انداخته تو شهر راه میرم .

از اینکه آدمایی رو "بزرگتر" باید ببینیم که هیچ بزرگی ِ انسانی ای یا سلامت عقلانیت درونشون نمیشه پیدا کرد ،

از اینکه یه هدف دارم درونِ قلبم  که مجبورم برای ِ رسیدن به خودِ  لعنتی اش ،همه ی اینا رو تحمل کنم .


.

.

.

یه ورِ خیلی خوشبین ولی در حالِ خوابِ وجودمم میگه :

تو شانس اینو داری که درس بخونی و صبح بیدار شی بری بیمارستان (در مقابلِ عده ای که به دلایلی نتونستن و یا بیمارند )

.

.

#روان_بیمار

و چقدر جایِ توجه به این قسمت از وجود مون ،در این جامعه خالی هست .

خالی !!!

.

.

روزگاری استادی جراح فرمود اگر رشته ای رفتی که در اون  جراحی نباشه ،دیگه خودتو پزشک نبین 

و روزگاری من می گویم اگر درونِ ات از روانِ سالم خبری نبود  ،دیگر خودت را انسان نبین !

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۶
حانیه خیراندیش

امروز دقت کردم دیدم چقدر به مزه ها بی دقتم .

درونِ یک کاروانسرا نشسته بودم که از در و دیوارش تاریخ چکه میکرد .در هر آجری که دست میگذاشتم ذهنم به این سوال مشغول میشد که دست چندین نفر آدم از گذشته و آینده به آن خورده و میخورد ،که دیدم دارم غذا را میخورم .با هزار تا مخلفاتی که کنارش بود .لحظه ای همه چیز اطرافم وارد دوره ی سکون شد .گفتم به خودم صبر کن !اصلا ببین خیارشور به این برنج و کبابت  میاد ؟

جوابش نه بود ،ترکیب افتضاحی بود ولی من خیار شور دوست دارم و حس میکنم در هر شرایطی باید بهش وفادار بمانم و قسمتی از معده ام را به او اختصاص دهم .

بعد از حذف خیارشور از غذایم بود که  گفتم بیا و لقمه هایت را همانند آن فامیلِ دورمان،آرام بجو .آرام می جویدم و چشمانم را هر از گاهی میبستم تا چیزی یا کسی حواسم را از مزه غذا پرت نکند .نمی توانم بهتان بگویم آن غذا چقدر به من چسبید .و صد البته اینکه چقدر زمان صرف شد برای خوردنش :)

آهستگی و صبر و سکون ،اساسِ مدیتیشن است .حداقل اساس ِ مدیتیشن برای من .و من امروز تمرین مدیتیشن ام را موقع خوردنِ ناهارم انجام دادم .همان هنگامی که مزه غذایم را موقع ناهار و بعد از آن  چشیدم .حس کردم .با اعماقِ وجودم .با تمامِ سلول ها و پرز های چشایی زبانم .تا آنجا که  در توانم بود .


حواسمان به مزه ها و غذا هایی که میخوریم باشد .این دورِ تند اطرافمان و عجله مان برای ذخیره زمان برای روز مبادا _که لعنتی نمی آید و در بیهوده ترین حالت ممکن صرف میشود _ نعمت های زیادی را از ما گرفته انگار . 



پ.ن.سفر نامه غذا نویس شم و این حرفا فکری بود که امروز از بودن کنار مامان و بابا و این مسافرت یه روزه داشتم :)

غذا ها یکی از جذاب ترین نعمت ها هستند انگاری .


پ.ن.۲.

میام زودی از یه کتاب که جدید خوندم مینویسم _از تجربه های این روزام میگم _و از درس هایی که گرفتم و حتی از اون پیر زنی که امروز ملاقاتش کردم و تکه ای از قلبم پیشش خواهد ماند .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۱۹
حانیه خیراندیش
.
مدتیه کلماتی در ذهنم جاری نمیشود ،مانندِ بیابانی خشک و برهوت شده ام این روز ها ،حوصله ی خیلی از کارهایی که قبلا برایش ذوق داشتم را ندارم ،افکارم پریشان است و از آن دخترکِ آرام تنها پوسته ی بیرونی اش مانده .
دلیلش را دقیق که نمی دانم ولی آنچه خودم احتمال میدهم همان بحثِ همیشگی ِ "تفکر"است .آن تفکر و اندیشیدنی که اطرافمان را معنا میدهد .همان چیزی که باعث میشود من و دیگری از یک اتفاق مشابه تجربه و درک ِمتفاوتی داشته باشیم و به تبع آن آدم های متفاوت تری میشویم .این روز ها پر بودم از دلتنگی .دلتنگیِ دوری از خانواده .دلتنگی کنده شدن از شرایطِ معمول ِ دوست داشتنی اطرافم و پرت شدنم میانِ یک زندگیِ جدید .یک برهه ی زمانی ِ جدید .از ترس پُر بودم و لرزیدم .از شک پُر بودم و خم شدم .از نگرانی و اضطراب پر بودم و تمام تلاشم را میکردم که قوی و محکم دیده شوم که من را با قوی و آرام بودنم می شناسند .که خودم نیز خودم را اینگونه دوست میدارم .
تا اینکه .....

دیشب پنج ساعت از زمانِِ زندگی ام را ،آن ناب ترین هدیه ی خداوند را صرف کردم تا بنویسم .در دفترم .آرام و بی هیچ ترسی از قضاوت شدن .بی هیچ قالبی که خودم را در آن جا دهم .چندین صفحه ی اول آن نوشته هیچ تفاوتی در حالم ایجاد نکرد .همان بودم که سطر های اول را می نوشتم .ولی باز ادامه دادم .ادامه دادم نه برای ِ آنکه میخواستم حالم خوب شود بلکه ادامه دادم چون نوشتن را دوست داشتم .و همانند هر عملی که اگر با اعماق وجودت انجام دهی شادی و برکت نیز نصیبت میشود ،شادی و آرامش و حالِ خوب مهمان قلب ِ عزیزم شد .حالم بهتر شد .همانند همان شبی بودم که بعد از یک شبانه روز تب ،از خواب برخواستم و صورت ِ داغم را با آبِ خنک ِ صبح شستم .و آن حال ....و آن حال ....میتوانم به جرات بگویم لحظه ای از داشتن ِ تب ذوق کردم چون باعث شد لذت ِ آن آبِ خنک را بر روی صورتم ،حس کنم .زندگی کنم .لمس کنم .عشق کنم .

هدفم برای نوشتنِ این متن اشتراکِ این حال و تجربه ام بود تا به خودم و به کسی که میخواندم بگویم ،به معجزه ی نوشتن ایمان بیاور ،نوشتنی که میتواند برایت مسکن باشد و حتی اگر دل به دلش دهی میتواند برایت شفا بخش تر از یک مسکن باشد .میتواند برایت درمان باشد .
نوشتم از حالم ،نوشتم و با قسمتی از وجودم صحبت کردم،نوشتم لیستِ جدیدی که باید انجام دهم تا متمرکز تر شوم،تا یادم نرود دوباره یادِ خدا را ،تا یادم نرود مواظب ورودی های ذهنم بمانم .
تا یادم بماند آن چه درونِ زندگیم جایش خالی است نظم است ،نظمی که به راهنمایی ِ نسیمِ عزیزم ،متوجه شدم ندارمش و راهِ داشتنش را در نوشتنِ ساعت هایِ روزم درونِ دفترچه ام یافتم .
تا یادم بماند آنکه جایِ خالی اش مدام به رخ ام کشیده میشود همان رفیقی است که رفیقی غیر از او نیست برایم .خدایم که یاد او را نگه داشتن درونِ سینه ام مدام ،مهم ترین هدفِ سال ۹۸ ام هست .
که خواندن ِ قران اش را ،این بار نه برایِ وظیفه ،که برایِ کسبِ ایمانِِ خودم ،که برایِِِ درونی سازی ِ آیه هایش و در نظر داشتن اینکه مخاطبِ هر آیه مستقیما خودِ خودم هستم ،که هر آیه و سوره و هر شخصیتی را درونِ خودم دارم ،تا بهتر خودم را بشناسم و بهتر در آغوش بگیرم و بهتر خودم را کنترل کنم تا زندگیم فقط پُر باشد از آن کس و آن چه که لایق اش میپندارم .
که این نوشتن به یادم انداخت ورودی هایِ جان و مغزم را مدریت کنم،و بیشتر از آن ورودی هایِ مربوط به خدایم را در اولویت قرار دهم .

و به یاد ام انداخت که بخوانم ،بخوانم هر آنچه از انسان های بزرگ به جا مانده ،که خواندن نیز از نعمت هایی است که عمل نکردن به آن کفرانِ آن نعمت محسوب میشود .که بخوانم و ببینم و یاد بگیرم تا رشد کنم و سزاوار  باشم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۴۹
حانیه خیراندیش

.

برای همه مون اتفاق اوفتاده که قلبمون شکسته به خاطر حرف یا رفتار ِ یک آدم دیگر .یا حتی در یه روز و یه لحظه از آدمایِ مختلف .حسِ تلخ بعد از این تجربه باعث شده یه وقتایی بگیم دیگر به ادما اعتماد نمی کنم و یا دیگر با هیچکی گرم و صمیمی نمیشم یا اینکه دیگر از خودم و دلنگرانی هام و دغدغه هام به کسی نمی گم چون درک نشدیم و یا حتی مسخرمون کردن به خاطرِ اون دغدغه .

شاید بعضی هامونم مدتی دور شده باشیم از ادما ولی اکثرمون بازم بر میگردیم .بازم اعتماد میکنیم .بازم حرف میزنیم .انگار این دنیا جوریه که با روابط داشتن با آدماست که معنا میگیریم ،یاد میگیریم ،وارد چالش میشیم .انگار هممون میدونیم اگر زیبایی هم باشه کنارِ دیگران بودنه ،در روابطِ پر بار بودنه که معنا میگیره .و ته قلبمون هممون دوست داریم که درک بشیم حتی اگر به ظاهر بگیم نه اینجور نیست .حتی میشه این خواهانِ در جمع بودن و در رابطه های خوب بودنو از این سوشال میدیا و دوستی ها و یاد گرفتن ها و حرف زدن ها هم فهمید .

اون چیزی که ولی باید یادمون باشه ،اینکه نباید انتظار داشته باشیم در هر رابطه ای درک بشیم .با هر ادمی .چون آدما باهم سطحِ درک و توقع و دغدغه هاشون فرق داره .شاید روزی یکی از نزدیکانمون به یکی از نگرانی هایی که داریم به چشمِ بی اهمیت بودن نگاه کنه و حتی متهممون کنه که سخت میگیریم ما ،حتی قضاوتمون کنه ،و قلبمون بشکنه به خاطر حرفاش و حتی شاید اشکی هم از چشمامون جاری بشه .نباید انتظار داشت هر کسی ما رو و دغدغه هامونو درک کنه .وقتی انتظار نداشته باشی ،راحت تر با این موضوع برخورد میکنی ،توقعت از آدما کمتر میشه و کمتر منزوی میشی و کمتر قلبت شکسته میشه.ولی ما همه مون به عنوان انسان ،که دوست داره درک شدنو ،دیده شدنو ،حق داریم که توسط یه آدمایی که اطرافمونن درک بشیم .حق اش هم توسط ِ انتخاب های خودمونه که شکل میگیره .توسطِ اینکه برای خودمون ارزش قایل بشیم و برای این حقمون تلاش کنیم ،تلاشی که میتونه با انتخابِ یه دوست باشه و یا هرکسی دیگه به هر نام و اسمی .و حق دوم ما اینه :که خودمون  برای احساسات و افکار و تغییراتی که داریم در طول ِ زندگی اهمیت قایل بشیم ،خودمونو درک کنیم .نخوایم به هر تقلایی یه احساس یا یه فکرو حذف کنیم و به زور جایگزینش کنیم با چیزی که میپسندیم و همه ی ابعاد وجودمونو ،تیره و روشن ،افسرده و شاد ،همشو باهم بپذیریم .همون جوری که از یه رفیقِ خوب این انتظارو داریم ،از خودمون هم این انتظارو داشته باشیم .و خودمونو فراتر ببریم از روابطی که مدام داخلش درک نشدنه ،بهتر نگاه کنیم .شاید یه ادم ِ معمولیِ بغل دستمون همون رفیقِ نابی باشه که میتونیم با هم پر معنا ترین ها رو بسازیم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۴۹
حانیه خیراندیش
به بهانه ی هشتم مارس.

مدتیه به اینکه در گذشته سیاه پوستا چه نا حقی ها و ظلم هایی تحمل کردند تا به اینجا رسیدند علاقه مند شده ام . اینجا که می گویم منطورم این است که بپذیرند سیاه پوستی رییس جمهورشان باشد . تک تک این تاریخی که پر بود از ظلم برایم آشنا است .انگار در حال هم در حال اتفاق افتادن است .ان هم بر سر موضوع دیگری به نام زن بودن.هرگوشه ای از دنیا به شکلی .و در این گوشه ای که من هستم متاسفانه اوضاع از اکثریت گوشه های دیگر بدتر است. ولی تاسف بزرگم از ان است که هنوز هم هست .حتی اگر محل زندگی من سالم بود هم باز هم متاسف بودم چون نا برابری و ظلم در حق یک انسان چیزی است که اثراتش را همه ی ادم های دنیا میبینند .چون مجبور کردن انسانی به سکوت و جا دادن اش در نقش های سنتی که شاید با روحیه اش سازگار نباشد به معنای خفه شدن استعداد های منحصر به فرد اوست که اگر ان استعداد ها شکوفا میشد میتوانست دنیای جای بهتری برای زیستن باشد.ولی ته دلم روشن اینده  است چون امروز ادم های زیادی میدانند حق زندگی و ازادی برای همه انسان ها یکی است ویکی جنس برتر نیست و دیگری جنس ضعیف.همین دانستن میتواند سالها بعد کاری کند که ارزوی ما یعنی حقوق برابر زنان امری پذیرفته شده باشد و ان روز مسلما تمام ان بودن و افتخار  مدیون تمام ما هایی هست که دغدغه مان این بود .ایستادیم در برابر تمام ظلم هایی که میخواست بهمون بشه و تمام تلاشمونو هم کردیم که آزاده بشیم .یکی با استقلال مالی از پدرش ،یکی با خواستن حقوق برابر به جای مهریه های کلانی که بیشتر جنبه خریدن یک زن را دارد، یکی با انتخاب زندگی کردن مجردی یا انتخاب ِ مادر نشدن به عنوان "یک انتخاب" و تحمل کردن تمام حرف های اطرافیانش را به او "ناکامل" گفتند و تلاش کردن ان زن  به اینکه به آن ها بفهماند هر ادمی به خودی خود "کامل "است و نیاز ندارد همسر یا مادر باشد تا کامل باشد و مورد مقبولیت.


روزی یکی از دوستانم بهم گفت فکر کن حقوق مای زن با حقوق اون مرد برابره  در صورتی که او مرده و نیازش بیشتره .بهش نگاه کردم و گفتم مشکلش چیه ؟مگه قراره به هرکس به خاطر نیازش پول بدن؟من به اندازه ی اون کار میکنم و حقوقمو به خاطر کاری که انجام میدم بهم میدن نه جنسیت  و وظیفه ای که دارن بیرون از محیط کار. اون دوستم خیلی با این حرف من خوب رفتار کرد و متوجه شد مشکلش رو .از اون روز تصمیم گرفتم مواقعی که با اینجور دیدگاه هایی که بوی برتری یک جنسیت  میده  مواجهه شدم   حتما اون آدمو متوجه سو گیری اشتباهش بکنم .خوب مطمئنا همه مثل اون دوستم اینقدر منطقی و خوب رفتار نمی کنن چون بعضیا به باور هاشون چسبیدن و هیچ وقتم از خودشون نمی پرسن که این باور درسته یا نه.



و یکی دیگه از راه هایی که من برای جنگیدن در برابر ظلم هایی که به حقوق زنان وارد میشه انجام میدم :تلاش برای بیرون اومدن خودم از این شرایط هست.شرایطی که میدونم کامل بیرون اومدن ازش به اندازه ی طول عمرم تلاش میخواد.تلاش برای استقلال مالی و استقلال شخصیتی (حتی اگر قدم های اول این استقلال شخصیتی این باشه که از آدم هایی که دیگر مناسب من و دغدغه هام نیستن ولی به بودنشون عادت کردم دور بشم و نترسم که مقطع جدید زندگیمو بدون اونا شروع کنم .چون لازمه این ،برای دل کندن از عادت ها ی بزرگتر ) ام باشه .تا دیگر مجبور نباشم خیلی از ظلم ها و محدودیت هایی که تجربه اش میکنم به نام غیرت و یا اصول فرهنگی جامعه یا حرف مردم رو تحمل کنم .چون من به عنوان یه ادم بالغ که میتونه فکر کنه و بفهمه چی برای زندگی اش درسته یا غلط حق دارم یه سری از آزادی ها رو داشته باشم که در حال حاضر ندارمشون .که روزی که فهمیدم این حق های طبیعی  به نام دلسوزی ازم سلب شده در هم کوبیده شدم .
.شبی که در هم کوبیده شدم و اون احساس رو یادمه.اون درد رو . و من از هر دردی استفاده میکنم برای پیشرفت .برای اینکه بفهمم در زندگی اینده ام باید چه چیزایی رو داشته باشم که از اون درد فرا تر برم .و من در اینجا تصمیم هایی بر اساس اون درد گرفتم، تا بتوانم در اینده به آزادی و استقلالی که حق ام است برسم .

و تمام سختی های ان تصمیم را هم با جوون و دل تحمل میکنم .


پ.ن. در ایران همان که روز زن /مادر از روز دختر جداست شرم اور است .به زن مجردی سی ساله همان تبریکی میگویند در ان روز  که به دختر سه ساله می گویند.همه اش به خاطر تفاوت اناتومیکی بی اهمیت .و القای این تفکر که او هنوز آنقدر ها بالغ نیست که مانند یک همسن‌اش ،زن خطاب شود .تا مادر یا همسر نشود همان دخترکِ سه ساله ی صورتی پوش میماند .



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۲۳
حانیه خیراندیش

آدمی در اغوش شک رشد میکند بزرگ میشود پیر میشود و میمیرد .

روزی که فهمیدم شک جز جدا نشدنی زندگیه و نمی تونم همیشه در یقین باشم خیال کردم این دونستن میتونه حالمو بهتر کنه .که کرد .اعتراف میکنم که حالمو بهتر کرد .دیگه یه لنگ پا در هوا مدتها صبر نمی کردم تا یقین پیدا کنم بابت هر چیزی تا بتونم ادامه بدم .تونستم در هاله ای از شک ادامه بدم و تلاس کنم و رشد کنم و شکست بخورم .


ولی وقتی دیدم این شک در یک جایی دیگه هم هست نتونستم تحمل کنم .شک به خودم .شک به توانایی های خودم .دست کم گرقتن خودم و توانایی هام .آی که درد داره .در استانه ی امتحان پره هستم و بازم مثل صدها امتحانی که دادم و در همه شون شک داشتم به خودم و توانایی و علمم که میتونم موفق بشم در امتحان یا نه و اون روزا یا ساعات عذاب اور قبل امتحان که خودمو دست کم میگیرم و یه جورایی میزنم تو سر خودم و تمام تلاش هایی که برای اون امتحان کردم به یاد دارم .بزرگترین دشمن ات خودت باشی شاید همین جاها باشه که معنا پیدا کنه .و من میخوام مادرانه خودمو در اغوش بگیرم این دفعه و نواش کنم و بگم :خوب درست که نمی دونی جواب امتحان چیه ولی مگه یادت رفته همه ی راهی که اومدی .غول هایی که پشت سر گذاشتی .شک همیشه هست .شک از ندونستن جواب امتحان و جو روز امتحان ولی تو حق نداری به خودت شک داشته باشی .میفهمی چیه میگم؟ هرکسی هم به تو بگه نمی تونی و نمیشه آزاده که بگه ولی اون کسی که نباید و نمی تونه و حق نداره  اینو بگه خودتی .چون میدونی خودت چقدر برای جایی که وایسادم تلاش کردم وعشق گذاشتم.دل و جوون گذاشتم .باارزش ترین دارایی مو پاش گذاشتم وقتمو.

کنار این شک چیزی که غیرقابل تحملش کرده شروع مقطع جدید زندگیمه .زندگی ام .اینترنی . و اون جمله ای که از یک نفر مدام داره تو ذهنم رژه میره.این که صبر کن ببین میتونی اصلا؟


محدودیت ها رو دیدن خوبه قبول ولی اینکه خودمو دست کم میگیرم باعث میشه به جای فکر موفقیت و رشد و تلاش حرف های دلسرد کننده ی ادمای دیگه درون ذهنم رژه بره.به جای اینکه خودم پشت خودم وایسم وایسادم روبروی آدمی که درون ذهنم بلدش کردم و اصلا به سلامت شخصیت اش شک دارم و اجازه میدم اون حرفشو پرت کنه تو صورتم.و آی درد داره این پرت کردن .از اون ادم بیرونی ناراحت یا خشمگین نیستم بلکه از اون قسمتی از وجودم ناراحتم که در قالب تصویر اون داره تو دلمو خالی میکنه.و میخوام بهش بگم :چرا به جای اینکه پشتمو خالی کنی و بترسونیم نمی مونی کنارم و کمک ام نمی کنی و تا در  این مسیر  بتونم .مگه نمی گی سخته؟خوب هر چیز سختی اتحاد همه رو میخواد چرا کنارم نمی مونی ؟چرا تکیه گاهم نمیشی؟ تو تکیه گاه خوبی میتونی باشی  اینو از جدیت و محکم بودنت فهمیدم و منم تو این مرحله برای مواجهه شدن و تحمل و رشد کردن به همین جدیت و محکمیت وخشک بودن تو نیاز دارم .تا عبور کنم و موفق باشم .میشه ازت بخوام به جای اینکه درون ذهنم مدام اون حرف تکراری رو بگی وایسی کنارم و رفیقم بشی و کمک ام کنی تا همه ی تلاشمو بکنم .تا بتونم حتی اگر نشد بگم همه ی تلاشمو کردم .میشه دوستم باشی .با تو دوست شدن هر کار سختی رو ممکن میکنه .باشه؟


.خوب .




پ.ن.

روزی که طبیب شدم میشینم میبینم از چه ادمایی بدم میاد.یه لیست درست میکنم .و یادم میارم همه ی ادمایی که جز اون لیست هستن رو و همه ی ادمایی که جز اون لیست نیستن رو محترم بشمارم و  نمی تونید رو به هیچ کدومشون دیکته نمی کنم .چون من فهمیدم آدمی چیزی بیشتر از این چهارچوب بدنشه .چیزی بیشتر از گوشت و استخخونه .که خارج از این چهارچوب اونقدر گسترده است که درون هیچ کتابی کامل توضیح دادنش ممکن نیست همونجور که گفتن از خدا کامل نیست .همون قسمت خدایی درون وجود اون آدم روبرو ام که من از گستردگی اش نمی دونم میتونه نتونستن رو ممکن کنه.سهل و جاری کنه . همون قسمتی  که تمام تلاشش برای فرار به سمت خدا رفتن است .همون قسمتی که خدا به بودنش و افریدنش خودش را تحسین میکند .


خدایا دوستت دارم .هرروز بیش از پیش.هرروز خالص تر از قبل.

و این را مدیون تمام دردهایی هستم که در زندگی به من نعمت دادی .

درد ها بر قلب آدم اثری حک میکنند که محال است دست غفلت زدگی و فراموش کردن آن ارمان و درس ها به آن برسد


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۰۶
حانیه خیراندیش

.

مرگ فقط یکبار نیست .اینو اون موقعی فهمیدم که دیدم وقتِ  زندگی کردنم سوگواری میکنیم. برای مرگ هایی که ناگهان برامون پیش اومده .مرگِ یک رابطه .مرگِ سلامتی .مرگِ یک شرایطِ آروم و پرت شدن وسطِ چالش .مرگِ آرزو ایی .مرگِ خودِ قبلیمون.همشون درد دارند .سخت اند .و خوب میتونم بگم حداقل دو هفته یکبار یک مرگ رو تجربه میکنم .مرگ هایی که هر دفعه تجربه شون برام سخته .

بازم فکر میکنم شاید اونچیزی که لازمه همین تجربه هاست .وگرنه آدمی که تو تحمل کردنِ مرگ ها و درد هاش استاد نشده باشه نمی تونه مرگِ آخری رو هم استادانه تاب بیاره و رها کنه دنیا رو.

چی شد که از مرگ گفتم ؟به خاطرِ مرگِ آدمی که نمی شناختمش .ولی آدم پر برکتی بود .برکت اش از این بود که حتی مرگ اش هم آدما رو برد به تفکر .خوب حداقل منو برد .اینکه هفته پیش همین موقع تو بدو بدو های جلسه شورا اش بوده و الان جسم اش زیرِ خاک هست و روحش نمی دونم کجا .این میترسونتم .باعث میشه به دست و پای خودم و کل وجودم نگاه کنم .و ببینم چقدر ضعیفم و چقدر در تهدیدِ این آخرین آزمایشِ دنیای آبی_خاکی ام ‌.هر لحظه .هر لحظه هم نزدیک ترم .به مرگ اندیشیدن خوبه برای من .و با فکر بهش اصلا حسِ افسردگی نمی کنم .که میبینم بعضی آدمای اطرافم هر کاری میکنن که بهش فکر نکنن .ولی من افسرده نمیشم .حسمو میخواید بدونید ؟حسِ پرت شدن به گذشته رو دارم ،بودن درونِ یک امامزاده با همون حس و حال ِ بچگی ها که همه جای امزاده رو سبز میدیدم یا شایدم واقعا سبز بوده .فکر مرگ برام لازمه ،و مفید .چون یادم می ا ندازه برای اینکه اونی باشم دم آخر ِ بودن  در این دنیا ،که میخوام باید فداکاری کنم و نترسم از سختی ها و جالش های زندگی .باید صبور باشم .باید وقت بذارم لحظه به لحظه برای خدا و دل بدم به دلش و سعی کن بشناسمش و این پرده های لعنتی که از بچگی جلوی چشامه و تفسیری که ازش بهم خوروندن رو کنار بذارم .نیازمند عشق دادنِ بیشتری ام برای بودن در این دنیا .همین که اثرِ خوبی روی یک نفر بذارم و اون آدم آدم بهتری بشه و اون روی بچه و اطرافیانش اثر بذاره و همین باعث بشه اثرم ادامه پیدا کنه باعث میشه دلگرم بشم و بدونم برای زندگی دنیا نمی تونم بهونه بیارم که نشد ،باید  محکم بایستم ،محکم تکیه گاه باشم برای خودم و بقیه ،لطیف و ظریف باشم و رشد کنم و باعثِ رشد بقیه بشم .

امروز یه سوالی دیدم که نوشته بود اگر برگردی به اول زندگیت بازم همین راهو انتخاب میکنی یا نه؟گفتم اره با این که شک داشتم .ولی الان میتونم بگم "آره"محکم و با یه لبخند .چون این همون زندگی هست که امکانِ بیشترین خیر رسانی و اثراتِ خوب روی بقیه رو داره و امیدوارم بتونم پایدار بمونم.میمونم .درست که آدمای با عجله دیدم که هیچ شبیه حرفای بیست و اندی سالگیشون نیستن،ولی برعکسشم دیدم .و برعکس هاش ،همونایی که تمام تلاش کردن برای وفادار موندن به ارزش هاشون با یه چند تا چروک بیشتر روی صورتشون و سفیدی موهاشون ببیشتر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۵۹
حانیه خیراندیش
.
حداقل کسی به خودم یاد نداد این اصل مهمو .شاید اگر روزی تصمیم ام عوض شد و بچه داشتم اولین نکته ای که از دوره بزرگسالی بخوام به بچه ام‌یاد بدم همین باشه که :

"هر انتخابی که میکنی ،خیلی از‌ موقعیت ها و رشد های دیگر رو از دست میدی ،فقط حواست باشه "

مثلا شنیدن این جمله دردناکه و حتی میشه ازش استفاده کرد برای تنبل شدن و انتخاب نکردن ،از ترس اینکه نمی خوایم چیزی رو از دست بدیم و طردش کنیم .ولی خوب این درست نیست .مثالشو براتون میزنم 
 همکلاسی ام ،اون انتخاب کرد که ازدواج کنه ،تشکیل خانواده بده و لذت داشتنِ و بودن در یه خانواده ای که خودش تک تک جزئیاتشو ساخته رو داشته باشه .بعد ها تصمیم گرفت بچه دار بشه و مادر بودن/پدر بودن رو هم تجربه کنه .کنار همه ی این زیبایی ها ،مطمئنا اگر کسی باشه که صادقانه صحبت کنه به این هم معترف میشه که چقدر سختی کشیده،سختی ِ مسئولیتِ همسر بودن،سختی نه ماه انتظار و مراقبِ کسی درونِ خودت بودن و چند ماه عقب اوفتادن از درس ات و شب بیداری هات و مخارج سنگین و غیره.

من ولی ،هیچ کدوم از این راه ها رو انتخاب نکردم .
به جاش راهِ مطالعه کردن رو انتخاب کردم وقتی اون داشت کار های عروسیشو انجام میداد .من تنهایی رفتم بیرون و خودمو شناختم وقتی اون تلاش میکرد آدم روبروشو بشناسه .نمی خوام برتری یکی رو بر دیگری بگم‌،که اصلا این نیست منظورم .منظورم اینه وقتی ما یه سری انتخاب هایی رو انجام میدیم ،از یه سری دیگر چیزها محروم میشیم و به جاش لذت هایِ دیگه رو میچشیم .
من ،انتخابم ،بهم لذت خوندن و نوشتن و یاد گرفتن و برنامه ریزی بودن ،خود شناسی و ورزش کردن و موسیقی و مدیتیشن و کافه و قهوه رو داد .لذت ِ در آغوش گرفتنِ تنهایی و نترسیدن ازش ،لذت رویا چیدن دوره ی استقلالم و لذت چیدنِ مسافرت هایی که میخوان دو سال دیگه تنهایی برمشون و الان از فکر بهش هم شعف پیدا میکنم .لذت اینکه مسئولِ خودم خودمم و باید بتونم این یک سال و نیم سخت ِ اینترنی رو برای خودم ،با دیدگاه خودم نرم و قابل تحمل کنم و زیبا کنم .

فرق داریم به خاطرِ انتخاب هامون .جنسِ لذت هامونم فرق داره ،پس 


هیچ وقت به کسی نگیم که "تو از باقی ِ هم سن و سالات عقبی"

که نیست 
که فقط دنیاش فرق داره 
که انتخاباش فرق داره 
که‌شرایطش جوری بوده که اینجوری ساخته بشه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۷ ، ۰۱:۱۱
حانیه خیراندیش
دیروز نامه نوشتم .یعنی تایپ کردم .نامه برای اون کسی که اون لحظه فکر میکردم مسئول حالِ بدمه .چیزایی رو نوشتم ،جزئیاتی از گذشته و کودکیم یادم اومد و گفتم درونِ اون نامه ام که خودم هم تعجب کردم که چطور اینهمه چیزی یادم بود .انگار یه زخم چرکی بود که سرشو باز کرده بود به بیرون و داشت تخلیه میشد .نمی تونم بگم نوشتن تک تک اون کلمات ،چه حسی درونم زنده میکرد .حسِ برق گرفتگی ِ عجیبی باهام بود .با هر کلامش درونِ وجودم .پُر از خشم‌بودم .باورم نمیشد میتونم اینقدر خشمگین باشم و باورم نمیشد من در موقع عصبانیت بتونم اون افکار و حرف ها رو بگم .الان خدا رو شکر میکنم که اون حرفا رو فقط برای خودم نوشتم و به کسی نگفتمشون و از طرف دیگه خوشحالم که اون خشم رو درون خودم دیدم.
این روزا دارم کتاب دبی فورد رو میخونم،جوجه اردک زشت درون .خیلی اصرار داره که ببین و بپذیر تو همه ی خصوصیات فردِ روبروییتو داری ‌.دیروز که اونهمه خشمو دیدم درونِ خودم قلبم لرزید که من همه چی هستم .توانایی هرچی شدن رو دارم .

همون‌جور که گفتم دلیلِ اون نامه،حالِ بد دیروزم بود .دیروز تحت تاثیر طیف خاکستری روحم بودم،خلق و خوی افسردگی.هر دفعه باهاش مواجه میشم،بی علت یا به خاطرِ اتفاقی متاثر کننده یا حتی به خاطر روز های نزدیک به عادت ماهیانه ام ، پنجه هاشو روی گلوم حس میکنم .خودم درونِ سیاهی میبینم که امکان‌خروج ازش وجود نداره .و یادم میره که دفعات قبلی هم‌بوده که تجربه کردم این حالو و ازش تونستم بیرون بیام .

به این‌فکر کردم باید یاد بگیرم که هر چی که اتفاق میفته درونم‌رو ،فقط ببینم و در هر موقعیتی نخوام کاری کنم‌برای ِ رهایی ازش .بذارم بمونه و خودش کم‌کم راهشو بکشه بره .اوهوم ...درسته ....زیاد میدون دادن به افسردگی خطرناکه ولی تلاش مذبوحانه هم برای طرد کردنش ،مثلِ هر طرد شدنی اونو سمج‌تر میکنه و از اون بدتر ،اونقدر که من از این طیفِ خاکستری حالم برکت و نعمت و ارزش کسب کردم ،که دلم نمیاد نداشته باشمش .




خوب شاید اون بهایی هست که  برای خرد مند شدن باید بدیم

 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۵۴
حانیه خیراندیش