Hana's daily writings

از زندگی می گویم .از حال و افکارم و تصمیم هایم.از لبخند و گریه هایم

Hana's daily writings

از زندگی می گویم .از حال و افکارم و تصمیم هایم.از لبخند و گریه هایم

۸ مطلب با موضوع «روزانه نویس ها» ثبت شده است

امروز دقت کردم دیدم چقدر به مزه ها بی دقتم .

درونِ یک کاروانسرا نشسته بودم که از در و دیوارش تاریخ چکه میکرد .در هر آجری که دست میگذاشتم ذهنم به این سوال مشغول میشد که دست چندین نفر آدم از گذشته و آینده به آن خورده و میخورد ،که دیدم دارم غذا را میخورم .با هزار تا مخلفاتی که کنارش بود .لحظه ای همه چیز اطرافم وارد دوره ی سکون شد .گفتم به خودم صبر کن !اصلا ببین خیارشور به این برنج و کبابت  میاد ؟

جوابش نه بود ،ترکیب افتضاحی بود ولی من خیار شور دوست دارم و حس میکنم در هر شرایطی باید بهش وفادار بمانم و قسمتی از معده ام را به او اختصاص دهم .

بعد از حذف خیارشور از غذایم بود که  گفتم بیا و لقمه هایت را همانند آن فامیلِ دورمان،آرام بجو .آرام می جویدم و چشمانم را هر از گاهی میبستم تا چیزی یا کسی حواسم را از مزه غذا پرت نکند .نمی توانم بهتان بگویم آن غذا چقدر به من چسبید .و صد البته اینکه چقدر زمان صرف شد برای خوردنش :)

آهستگی و صبر و سکون ،اساسِ مدیتیشن است .حداقل اساس ِ مدیتیشن برای من .و من امروز تمرین مدیتیشن ام را موقع خوردنِ ناهارم انجام دادم .همان هنگامی که مزه غذایم را موقع ناهار و بعد از آن  چشیدم .حس کردم .با اعماقِ وجودم .با تمامِ سلول ها و پرز های چشایی زبانم .تا آنجا که  در توانم بود .


حواسمان به مزه ها و غذا هایی که میخوریم باشد .این دورِ تند اطرافمان و عجله مان برای ذخیره زمان برای روز مبادا _که لعنتی نمی آید و در بیهوده ترین حالت ممکن صرف میشود _ نعمت های زیادی را از ما گرفته انگار . 



پ.ن.سفر نامه غذا نویس شم و این حرفا فکری بود که امروز از بودن کنار مامان و بابا و این مسافرت یه روزه داشتم :)

غذا ها یکی از جذاب ترین نعمت ها هستند انگاری .


پ.ن.۲.

میام زودی از یه کتاب که جدید خوندم مینویسم _از تجربه های این روزام میگم _و از درس هایی که گرفتم و حتی از اون پیر زنی که امروز ملاقاتش کردم و تکه ای از قلبم پیشش خواهد ماند .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۱۹
حانیه خیراندیش
.
مدتیه کلماتی در ذهنم جاری نمیشود ،مانندِ بیابانی خشک و برهوت شده ام این روز ها ،حوصله ی خیلی از کارهایی که قبلا برایش ذوق داشتم را ندارم ،افکارم پریشان است و از آن دخترکِ آرام تنها پوسته ی بیرونی اش مانده .
دلیلش را دقیق که نمی دانم ولی آنچه خودم احتمال میدهم همان بحثِ همیشگی ِ "تفکر"است .آن تفکر و اندیشیدنی که اطرافمان را معنا میدهد .همان چیزی که باعث میشود من و دیگری از یک اتفاق مشابه تجربه و درک ِمتفاوتی داشته باشیم و به تبع آن آدم های متفاوت تری میشویم .این روز ها پر بودم از دلتنگی .دلتنگیِ دوری از خانواده .دلتنگی کنده شدن از شرایطِ معمول ِ دوست داشتنی اطرافم و پرت شدنم میانِ یک زندگیِ جدید .یک برهه ی زمانی ِ جدید .از ترس پُر بودم و لرزیدم .از شک پُر بودم و خم شدم .از نگرانی و اضطراب پر بودم و تمام تلاشم را میکردم که قوی و محکم دیده شوم که من را با قوی و آرام بودنم می شناسند .که خودم نیز خودم را اینگونه دوست میدارم .
تا اینکه .....

دیشب پنج ساعت از زمانِِ زندگی ام را ،آن ناب ترین هدیه ی خداوند را صرف کردم تا بنویسم .در دفترم .آرام و بی هیچ ترسی از قضاوت شدن .بی هیچ قالبی که خودم را در آن جا دهم .چندین صفحه ی اول آن نوشته هیچ تفاوتی در حالم ایجاد نکرد .همان بودم که سطر های اول را می نوشتم .ولی باز ادامه دادم .ادامه دادم نه برای ِ آنکه میخواستم حالم خوب شود بلکه ادامه دادم چون نوشتن را دوست داشتم .و همانند هر عملی که اگر با اعماق وجودت انجام دهی شادی و برکت نیز نصیبت میشود ،شادی و آرامش و حالِ خوب مهمان قلب ِ عزیزم شد .حالم بهتر شد .همانند همان شبی بودم که بعد از یک شبانه روز تب ،از خواب برخواستم و صورت ِ داغم را با آبِ خنک ِ صبح شستم .و آن حال ....و آن حال ....میتوانم به جرات بگویم لحظه ای از داشتن ِ تب ذوق کردم چون باعث شد لذت ِ آن آبِ خنک را بر روی صورتم ،حس کنم .زندگی کنم .لمس کنم .عشق کنم .

هدفم برای نوشتنِ این متن اشتراکِ این حال و تجربه ام بود تا به خودم و به کسی که میخواندم بگویم ،به معجزه ی نوشتن ایمان بیاور ،نوشتنی که میتواند برایت مسکن باشد و حتی اگر دل به دلش دهی میتواند برایت شفا بخش تر از یک مسکن باشد .میتواند برایت درمان باشد .
نوشتم از حالم ،نوشتم و با قسمتی از وجودم صحبت کردم،نوشتم لیستِ جدیدی که باید انجام دهم تا متمرکز تر شوم،تا یادم نرود دوباره یادِ خدا را ،تا یادم نرود مواظب ورودی های ذهنم بمانم .
تا یادم بماند آن چه درونِ زندگیم جایش خالی است نظم است ،نظمی که به راهنمایی ِ نسیمِ عزیزم ،متوجه شدم ندارمش و راهِ داشتنش را در نوشتنِ ساعت هایِ روزم درونِ دفترچه ام یافتم .
تا یادم بماند آنکه جایِ خالی اش مدام به رخ ام کشیده میشود همان رفیقی است که رفیقی غیر از او نیست برایم .خدایم که یاد او را نگه داشتن درونِ سینه ام مدام ،مهم ترین هدفِ سال ۹۸ ام هست .
که خواندن ِ قران اش را ،این بار نه برایِ وظیفه ،که برایِ کسبِ ایمانِِ خودم ،که برایِِِ درونی سازی ِ آیه هایش و در نظر داشتن اینکه مخاطبِ هر آیه مستقیما خودِ خودم هستم ،که هر آیه و سوره و هر شخصیتی را درونِ خودم دارم ،تا بهتر خودم را بشناسم و بهتر در آغوش بگیرم و بهتر خودم را کنترل کنم تا زندگیم فقط پُر باشد از آن کس و آن چه که لایق اش میپندارم .
که این نوشتن به یادم انداخت ورودی هایِ جان و مغزم را مدریت کنم،و بیشتر از آن ورودی هایِ مربوط به خدایم را در اولویت قرار دهم .

و به یاد ام انداخت که بخوانم ،بخوانم هر آنچه از انسان های بزرگ به جا مانده ،که خواندن نیز از نعمت هایی است که عمل نکردن به آن کفرانِ آن نعمت محسوب میشود .که بخوانم و ببینم و یاد بگیرم تا رشد کنم و سزاوار  باشم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۴۹
حانیه خیراندیش

.

برای همه مون اتفاق اوفتاده که قلبمون شکسته به خاطر حرف یا رفتار ِ یک آدم دیگر .یا حتی در یه روز و یه لحظه از آدمایِ مختلف .حسِ تلخ بعد از این تجربه باعث شده یه وقتایی بگیم دیگر به ادما اعتماد نمی کنم و یا دیگر با هیچکی گرم و صمیمی نمیشم یا اینکه دیگر از خودم و دلنگرانی هام و دغدغه هام به کسی نمی گم چون درک نشدیم و یا حتی مسخرمون کردن به خاطرِ اون دغدغه .

شاید بعضی هامونم مدتی دور شده باشیم از ادما ولی اکثرمون بازم بر میگردیم .بازم اعتماد میکنیم .بازم حرف میزنیم .انگار این دنیا جوریه که با روابط داشتن با آدماست که معنا میگیریم ،یاد میگیریم ،وارد چالش میشیم .انگار هممون میدونیم اگر زیبایی هم باشه کنارِ دیگران بودنه ،در روابطِ پر بار بودنه که معنا میگیره .و ته قلبمون هممون دوست داریم که درک بشیم حتی اگر به ظاهر بگیم نه اینجور نیست .حتی میشه این خواهانِ در جمع بودن و در رابطه های خوب بودنو از این سوشال میدیا و دوستی ها و یاد گرفتن ها و حرف زدن ها هم فهمید .

اون چیزی که ولی باید یادمون باشه ،اینکه نباید انتظار داشته باشیم در هر رابطه ای درک بشیم .با هر ادمی .چون آدما باهم سطحِ درک و توقع و دغدغه هاشون فرق داره .شاید روزی یکی از نزدیکانمون به یکی از نگرانی هایی که داریم به چشمِ بی اهمیت بودن نگاه کنه و حتی متهممون کنه که سخت میگیریم ما ،حتی قضاوتمون کنه ،و قلبمون بشکنه به خاطر حرفاش و حتی شاید اشکی هم از چشمامون جاری بشه .نباید انتظار داشت هر کسی ما رو و دغدغه هامونو درک کنه .وقتی انتظار نداشته باشی ،راحت تر با این موضوع برخورد میکنی ،توقعت از آدما کمتر میشه و کمتر منزوی میشی و کمتر قلبت شکسته میشه.ولی ما همه مون به عنوان انسان ،که دوست داره درک شدنو ،دیده شدنو ،حق داریم که توسط یه آدمایی که اطرافمونن درک بشیم .حق اش هم توسط ِ انتخاب های خودمونه که شکل میگیره .توسطِ اینکه برای خودمون ارزش قایل بشیم و برای این حقمون تلاش کنیم ،تلاشی که میتونه با انتخابِ یه دوست باشه و یا هرکسی دیگه به هر نام و اسمی .و حق دوم ما اینه :که خودمون  برای احساسات و افکار و تغییراتی که داریم در طول ِ زندگی اهمیت قایل بشیم ،خودمونو درک کنیم .نخوایم به هر تقلایی یه احساس یا یه فکرو حذف کنیم و به زور جایگزینش کنیم با چیزی که میپسندیم و همه ی ابعاد وجودمونو ،تیره و روشن ،افسرده و شاد ،همشو باهم بپذیریم .همون جوری که از یه رفیقِ خوب این انتظارو داریم ،از خودمون هم این انتظارو داشته باشیم .و خودمونو فراتر ببریم از روابطی که مدام داخلش درک نشدنه ،بهتر نگاه کنیم .شاید یه ادم ِ معمولیِ بغل دستمون همون رفیقِ نابی باشه که میتونیم با هم پر معنا ترین ها رو بسازیم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۷ ، ۱۷:۴۹
حانیه خیراندیش

.

مرگ فقط یکبار نیست .اینو اون موقعی فهمیدم که دیدم وقتِ  زندگی کردنم سوگواری میکنیم. برای مرگ هایی که ناگهان برامون پیش اومده .مرگِ یک رابطه .مرگِ سلامتی .مرگِ یک شرایطِ آروم و پرت شدن وسطِ چالش .مرگِ آرزو ایی .مرگِ خودِ قبلیمون.همشون درد دارند .سخت اند .و خوب میتونم بگم حداقل دو هفته یکبار یک مرگ رو تجربه میکنم .مرگ هایی که هر دفعه تجربه شون برام سخته .

بازم فکر میکنم شاید اونچیزی که لازمه همین تجربه هاست .وگرنه آدمی که تو تحمل کردنِ مرگ ها و درد هاش استاد نشده باشه نمی تونه مرگِ آخری رو هم استادانه تاب بیاره و رها کنه دنیا رو.

چی شد که از مرگ گفتم ؟به خاطرِ مرگِ آدمی که نمی شناختمش .ولی آدم پر برکتی بود .برکت اش از این بود که حتی مرگ اش هم آدما رو برد به تفکر .خوب حداقل منو برد .اینکه هفته پیش همین موقع تو بدو بدو های جلسه شورا اش بوده و الان جسم اش زیرِ خاک هست و روحش نمی دونم کجا .این میترسونتم .باعث میشه به دست و پای خودم و کل وجودم نگاه کنم .و ببینم چقدر ضعیفم و چقدر در تهدیدِ این آخرین آزمایشِ دنیای آبی_خاکی ام ‌.هر لحظه .هر لحظه هم نزدیک ترم .به مرگ اندیشیدن خوبه برای من .و با فکر بهش اصلا حسِ افسردگی نمی کنم .که میبینم بعضی آدمای اطرافم هر کاری میکنن که بهش فکر نکنن .ولی من افسرده نمیشم .حسمو میخواید بدونید ؟حسِ پرت شدن به گذشته رو دارم ،بودن درونِ یک امامزاده با همون حس و حال ِ بچگی ها که همه جای امزاده رو سبز میدیدم یا شایدم واقعا سبز بوده .فکر مرگ برام لازمه ،و مفید .چون یادم می ا ندازه برای اینکه اونی باشم دم آخر ِ بودن  در این دنیا ،که میخوام باید فداکاری کنم و نترسم از سختی ها و جالش های زندگی .باید صبور باشم .باید وقت بذارم لحظه به لحظه برای خدا و دل بدم به دلش و سعی کن بشناسمش و این پرده های لعنتی که از بچگی جلوی چشامه و تفسیری که ازش بهم خوروندن رو کنار بذارم .نیازمند عشق دادنِ بیشتری ام برای بودن در این دنیا .همین که اثرِ خوبی روی یک نفر بذارم و اون آدم آدم بهتری بشه و اون روی بچه و اطرافیانش اثر بذاره و همین باعث بشه اثرم ادامه پیدا کنه باعث میشه دلگرم بشم و بدونم برای زندگی دنیا نمی تونم بهونه بیارم که نشد ،باید  محکم بایستم ،محکم تکیه گاه باشم برای خودم و بقیه ،لطیف و ظریف باشم و رشد کنم و باعثِ رشد بقیه بشم .

امروز یه سوالی دیدم که نوشته بود اگر برگردی به اول زندگیت بازم همین راهو انتخاب میکنی یا نه؟گفتم اره با این که شک داشتم .ولی الان میتونم بگم "آره"محکم و با یه لبخند .چون این همون زندگی هست که امکانِ بیشترین خیر رسانی و اثراتِ خوب روی بقیه رو داره و امیدوارم بتونم پایدار بمونم.میمونم .درست که آدمای با عجله دیدم که هیچ شبیه حرفای بیست و اندی سالگیشون نیستن،ولی برعکسشم دیدم .و برعکس هاش ،همونایی که تمام تلاش کردن برای وفادار موندن به ارزش هاشون با یه چند تا چروک بیشتر روی صورتشون و سفیدی موهاشون ببیشتر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۵۹
حانیه خیراندیش
دیروز نامه نوشتم .یعنی تایپ کردم .نامه برای اون کسی که اون لحظه فکر میکردم مسئول حالِ بدمه .چیزایی رو نوشتم ،جزئیاتی از گذشته و کودکیم یادم اومد و گفتم درونِ اون نامه ام که خودم هم تعجب کردم که چطور اینهمه چیزی یادم بود .انگار یه زخم چرکی بود که سرشو باز کرده بود به بیرون و داشت تخلیه میشد .نمی تونم بگم نوشتن تک تک اون کلمات ،چه حسی درونم زنده میکرد .حسِ برق گرفتگی ِ عجیبی باهام بود .با هر کلامش درونِ وجودم .پُر از خشم‌بودم .باورم نمیشد میتونم اینقدر خشمگین باشم و باورم نمیشد من در موقع عصبانیت بتونم اون افکار و حرف ها رو بگم .الان خدا رو شکر میکنم که اون حرفا رو فقط برای خودم نوشتم و به کسی نگفتمشون و از طرف دیگه خوشحالم که اون خشم رو درون خودم دیدم.
این روزا دارم کتاب دبی فورد رو میخونم،جوجه اردک زشت درون .خیلی اصرار داره که ببین و بپذیر تو همه ی خصوصیات فردِ روبروییتو داری ‌.دیروز که اونهمه خشمو دیدم درونِ خودم قلبم لرزید که من همه چی هستم .توانایی هرچی شدن رو دارم .

همون‌جور که گفتم دلیلِ اون نامه،حالِ بد دیروزم بود .دیروز تحت تاثیر طیف خاکستری روحم بودم،خلق و خوی افسردگی.هر دفعه باهاش مواجه میشم،بی علت یا به خاطرِ اتفاقی متاثر کننده یا حتی به خاطر روز های نزدیک به عادت ماهیانه ام ، پنجه هاشو روی گلوم حس میکنم .خودم درونِ سیاهی میبینم که امکان‌خروج ازش وجود نداره .و یادم میره که دفعات قبلی هم‌بوده که تجربه کردم این حالو و ازش تونستم بیرون بیام .

به این‌فکر کردم باید یاد بگیرم که هر چی که اتفاق میفته درونم‌رو ،فقط ببینم و در هر موقعیتی نخوام کاری کنم‌برای ِ رهایی ازش .بذارم بمونه و خودش کم‌کم راهشو بکشه بره .اوهوم ...درسته ....زیاد میدون دادن به افسردگی خطرناکه ولی تلاش مذبوحانه هم برای طرد کردنش ،مثلِ هر طرد شدنی اونو سمج‌تر میکنه و از اون بدتر ،اونقدر که من از این طیفِ خاکستری حالم برکت و نعمت و ارزش کسب کردم ،که دلم نمیاد نداشته باشمش .




خوب شاید اون بهایی هست که  برای خرد مند شدن باید بدیم

 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۵۴
حانیه خیراندیش

امروز حسابی با خودم تلخ برخورد کردم ،دیشب موقع خواب ،اونقدر به ذهنم فکر و خیال و حرف نگفته اومد و اونقدر بر خلاف اصولم تا مدت طولانی در اینترنت گشتم،که احساس گرسنگی کردم .به خودم فقط در صورتی اجازه ی یه صبحونه ی مورد علاقه مو دادم که صبح ساعت ۶ تا ۷ بیدار بشم .که نشدم .که پای حرف و عهدم موندمو صبحانه کاملم تبدیل شد به یک صبحونه ی عجله ای .

برای خودم برنامه چیدم .خیلی ته دلم شعف دارم از برنامه داشتن و این حالمو خوب کرد امروز .

صبح ،همون که دیر بیدار شدم،از میون ِ چشمای پف کرده ام ،ایمیلمو چک کردم .نتیجه گرفتم .از کاری که دیشب ناامیدانه انجام داده بودم نتیجه گرفتم .برایم ایمیل اومده بود .ایمیلی که از اول هفته منتظرش بودم و کارِ پایان نامم رو هوا مونده بود به خاطرِ اش .ته دلم شعف داشتم .شاد بودم از این دستاورد .لبخندی رو لبام نبود ولی با تک تک سلولام شاد بودم .و اونجا بود که فهمیدم شاد ترین لحظات همون لحظاتیه که نمی خندی الزاما .و شاید برعکسشم درست باشه متاسفانه !

امروز آدمای زیادی ازم معذرت خواستن و فکر کردن حالِ گرفتم و صدای خسته ام به خاطر کاریه که اونا انجام دادن در حقم .بعد از گفتن اینکه از دست اونا و کارشون حتی ذره ای هم ناراحت نشوم(که راستم گفتم) ،سعی نکردم برای اثبات بهشون لبخند بزنم .چون حالم بد بود .و حق داشتم حال ام بد باشه .من به عنوان یه آدم حق دارم درد هایی داشته باشم و تلخ باشم گاهی اوقات .

امروز وسوسه برگشتن به اینستا،یا حرف زدن با کسی که تصمیم گرفتم شروع کننده صحبت باهاش نباشم دیگه،مدام آزارم میداد .گوشه ی دفترم نوشتم ،اصلا بد تصمیمت ،ولی درد داره که متعهد نباشی به تصمیم های خودت .پای تصمیم هات وایسا و با همه سختی و درداش بچش متعهد بودن به خودت و تصمیم هاتو .


.

.

.

#حانانوشت_

پ.ن.نه بهمن ماه ۹۷ که با خودم حسابی جدی،صریح و رک و البته تلخ و دردناک رفتار کردم .و الان ،انتهای شب ،با این خستگی و دردِ جا خوش کرده در معده ام،از این کارِ خودم حسابی راضیم .چون بهش نیاز دارم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۱۶
حانیه خیراندیش


زنی که حالش با یک کتاب،شعر،ترانه ویک فنجان قهوه بهتر میشود را هیچ کس نمی تواند شکست دهد .... 


.

وقتی این جمله  رو خواندم باورم نمیشد ،فکر میکردم نویسنده اش اغراق کرده .ولی این مدت ،میونِ حالِ عجیب غریبم ،بد و افتضاح فکر کردن ام ،یه شات اسپرسوی تلخ ،اونقدر ذهنمو روشن و نو میکرد ،که خودمم باورم نمیشد من همون آدم چند دقیقه پیشم .الان کنارِ حالِ خوب ناشی از قهوه ای که یک ساعت پیش خوردم ،دلیلِ دیگر حال خوبم اینه که شکست ناپذیر شدم ،

شاید شکست ناپذیر ،نه در برابرِ اتفاقات بیرونی و نامهربونی ادمای اطرافم صرفا،بلکه در مورد افکار خودم که  توانایی شدن به قوی ترین دشمنِ ام رو دارن .

.

.

.

.

پینوشت .

درست اونوقت که دارم با بودنِ خودم کیف میکنم،یعنی یاد گرفتم و دارم عملیش میکنم این کارِ قشنگو ،یه عامل بیرونی که میتونه حواسمو پرت کنه از این استراتژیم ، رسید ،که تونست آشفته ام کنه 

،الان ولی با ذهن مرتبِ شده ام ، بازم تصمیم گرفتم به راهِ قبلیم عمل کنم :) 

و اموزه های قیبلیمو یادم بیارم .

این امتحانو که بدم ،یعنی یکشنبه،شروع میکنم به رفلکشن در این پنج ماه اخیرم ،درسایی که یاد گرفتم ازش .چون تا ننویسم و طبقه بندیشون نکنم،اونقدر کائنات درسشو برام تکرار میکنه تا یادش بگیرم و از بَرش شم

و منم از تکرار خوشم نمیاد .

تکرارِ درد قدیم .

تکرارِ درس قدیم .

عاشقِ چیز های نو ام آخه :)


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۷ ، ۲۰:۱۳
حانیه خیراندیش

مدت طولانیه نوشتن برایم به نعمت تبدیل شده .نعمتی که ذهنمو منظم میکنه ،روشنم میکنه و البته حالمو خوب میکنه .خونده شدن نوشته هام هم برام جذابه .برای همین بالاخره تصمیمو عملی کردم .تصمیمِ ساختن یک وبلاگو عملی کردم .مطالبی که مینویسم در این وبلاگ از افکارِ خودم و سیرِ صعودی یا نزولی افکارمه در شرایط و زمان های مختلف و خوب شاید خیلی بهم ربط نداشته باشه و گاهی هم پراکنده بنویسم .


پینوشت.

امروز که فرداش یک امتحان دارم ،دچارِ یک کرختی شدم .کرختی که گاهی دست از سرم بر نمی داره و الان که دارم مینویسم همین آن،تصمیم گرفتم بپذیرمش .درسایِ این کسالت ،شاید برای من کنده شدن از محیطِ اینستاگرام به عنوانِ یک مکان برای نوشته هام باشه .اینستاگرام به عنوانِ یک مکانِ جذاب ،ولی به دردِ نوشتن نمی خوره خوب .و به خاطرِ سیکلِ دوپامینِ آزاد شده در ذهن آدم به خاطرِ افزایش ِتعداد لایک و نظرات،ممکنه باعث بشه آدم به خودسانسوری دچار بشه .چیزی که ازش میخوام دور بشم ‌.از خود سانسوری .و تصمیمِ خوب ِ این کسالت ،امتحان کردن ِ وبلاگ برای بار دوم هست .حس میکنم تصمیم خوبیه .

پینوشت.۲.در آخر ماه دی ماه ِ سرد ،میونِ شلوعی های اطرافم،از یک طرف دو تا امتحان و یک پروپوزالی که هنوز تکلیفش معلوم نیست ، در بخشی که روتیشن آخرِ دوران دانشجوییِ پزشکی ام هست که حسابی جو اش عجیبه ،پناه بردنِ من به قهوه ،به خصوص در غالبِ اسپرسو ،کماکان ادامه داره :) و حتی بیشتر تر هم شده .

پینوشت.۳. پروسه ی ِ "تکلیفِ معلوم نبودن "خیلی سخت میتونه باشه .اونم برای ِ منی که تمام تلاشم اینه که اطرافم رو جوری بشناسم که بدونم هرچی کجاست و سروقت باشم ‌.ولی خوب همین تکلیف معلوم نبودن،یکی از خصوصیاتِ این زندگیِ معرکه است .راضیم‌بهش و سعی میکنم تجربه اش کنم و زندگی اش کنم و فرار نکنم ازش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۷ ، ۱۸:۳۵
حانیه خیراندیش