زنی که حالش با یک کتاب،شعر،ترانه ویک فنجان قهوه بهتر میشود را هیچ کس نمی تواند شکست دهد ....
.
وقتی این جمله رو خواندم باورم نمیشد ،فکر میکردم نویسنده اش اغراق کرده .ولی این مدت ،میونِ حالِ عجیب غریبم ،بد و افتضاح فکر کردن ام ،یه شات اسپرسوی تلخ ،اونقدر ذهنمو روشن و نو میکرد ،که خودمم باورم نمیشد من همون آدم چند دقیقه پیشم .الان کنارِ حالِ خوب ناشی از قهوه ای که یک ساعت پیش خوردم ،دلیلِ دیگر حال خوبم اینه که شکست ناپذیر شدم ،
شاید شکست ناپذیر ،نه در برابرِ اتفاقات بیرونی و نامهربونی ادمای اطرافم صرفا،بلکه در مورد افکار خودم که توانایی شدن به قوی ترین دشمنِ ام رو دارن .
.
.
.
.
پینوشت .
درست اونوقت که دارم با بودنِ خودم کیف میکنم،یعنی یاد گرفتم و دارم عملیش میکنم این کارِ قشنگو ،یه عامل بیرونی که میتونه حواسمو پرت کنه از این استراتژیم ، رسید ،که تونست آشفته ام کنه
،الان ولی با ذهن مرتبِ شده ام ، بازم تصمیم گرفتم به راهِ قبلیم عمل کنم :)
و اموزه های قیبلیمو یادم بیارم .
این امتحانو که بدم ،یعنی یکشنبه،شروع میکنم به رفلکشن در این پنج ماه اخیرم ،درسایی که یاد گرفتم ازش .چون تا ننویسم و طبقه بندیشون نکنم،اونقدر کائنات درسشو برام تکرار میکنه تا یادش بگیرم و از بَرش شم
و منم از تکرار خوشم نمیاد .
تکرارِ درد قدیم .
تکرارِ درس قدیم .