Hana's daily writings

از زندگی می گویم .از حال و افکارم و تصمیم هایم.از لبخند و گریه هایم

Hana's daily writings

از زندگی می گویم .از حال و افکارم و تصمیم هایم.از لبخند و گریه هایم

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

میخوندم که درد ها ادم را بزرگ میکند و نزیسته بودمش .
به خودم قول هوشیاری داده ام .به این روزهایم نگاه میکنم و با سه سال پیش /دو سال /یک سال /یک ماه قبل مقایسه میکنم و دلم پر از افتخار میشود .
حس جوانک کتاب کیمیاگر پایولو را دارم که در جستجوی گنجش حرکت کرد و تماما تجربه کرد و انی شد که باید و دوباره برگشت به خودش.
هنوز راه زیاد است برای رسیدن به افسانه شخصی ام میدانم ولی قلب کوچکم که تنها راهنمایم است پر از شعف است .برای چه؟
برای سیر تکاملی که در خود دیدم در رابطه با دوست داشتن ادم ها .از روزگاری که به یاد دارم دوست داشتم ادم ها را ,چون پدر مادرم بودند.بعد دوستشان داشتم چون دوستان مدرسه ام بودند و به من حس جز یک اجتماع بودن را میدادند .در تمام زندگی ام تا به اینجا که ادم ها را دوست داشتم چون بهشان نیاز داشتم .در خوشبینانه ترین حالتش دوستشان داشتم چون میخواستم دوست داشته شوم .درون کتاب هایم میخواندم .به خصوص از زبان اروین یالوم در کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال که دقیقا یک سال پیش خواندنش را شروع کردم و تاکنون دوبار دیگر هم خواندمش که تنهایی بشر عمیق است .تنهایی راه فرار ندارد .تکرار میکردم .ولی غافل بودم خودم نیزکه  از ترس این تنهایی بود که ادم ها را دوست داشته ام .(اکنون میدانم کتاب ها انقدر رفیق نیستند که قبلا فکر میکردم .گاهی مکارنند.باعث میشود تو توهم برت دارد  که چون تو  چیزی را میدانی پس "هستی" همان  .در صورتی که برای "شدن" نیاز به نگرستن و تجربه کردن زندگی است.همین زندگی معمولی و عجیب و زشت و زیبایمان )
گذشت و گذشت تا کسی پیدا شد که غریبه بود و دوست داشتن مرا نپذیرفت و رد کرد .غرورم جریحه دار شد.عصبانی شدم .انکار کردم احساساتم را و نامش را حماقت گذاشتم .گوله گوله اشک ریختم .اشک هایم را پاک کردم و سرگرم زندگی کردن شدم . 
"پذیرفتم" که گاهی هم کسی پیدا میشود که نخواهد فرار کند .پذیرفتم و از آن روز بود که درس پذیرفتن را نیز زندگی بهم داد .قبل از ان درون کتاب هایم میخواندمشان ولی انجامش نداده بودم .کل این مدت را با پذیرفتن جلو اومدم .پنج ماه سختی از لحاظ تحصیلی داشته ام .افسرده شده بودم به خاطر فشار کار و درس و ظلم و من از ان اتفاق پذیرفتن را توشه ی راه داشتم .دوست داشتن او مرا فروتن کرده بود و بی خیال تر انعطاف بیشتری داشتم برای تمام ان شب های سیاه کشیک زنان .انگار دیگر چیزی نمی توانست از پا مرا در بیاورد .
در تمام این مدت به خیال خودم فراموش کرده بودم احساسم را و او را  .
تا بی دلیل بعد ازظهری حدودا چند ماه بعد با تک تک سلولهایم یک احساس عمیق را تجربه کردم .سلول هایم همه دهان شده بود و گفت ما او را دوست داریم نه برای انکه بخواهیم  او بداند .نه برای انکه نیازی به دوست داشتن او داشته باشیم .دوستش داریم بی دلیل .بی انکه بخواهیم بداند یا جوابی بدهد .تمام تنم مرتعش شده بود.این حرف ها را نیز زیاد زده بودم ولی احساس اش با گفتنش تفاوتش زمین با آسمان است  .متعحب بودم .انرا کابوس تعبیر کردم .تا انکه روحم دستور خواندن کتاب کیمیا گر را بهم داد .خواندمش و دانستم من وارد مرحله ی بعدی دوست داشتن ادم ها شده ام .و او فقط یک سراغاز بود .سراغازی دردناک که اگر دردناکی اش نبود من نمی توانستم رشد کنم .به روابط ام در این دو ماه دقت میکنم .به این دو ماه بعد از ان اتفاق .به آغوشم که گرم شده و صمیمی و دو آدم تنها و اسیب پذیر را درون خودش جا داد و باعث شد ان دو هر دفعه مرا میبیند بگویند آغوشم همتا ندارد از بس با عمق وجود و با محبت بغل میکند ادم را  .که ارام میشوی انجا تا هستی درونش .اینک من دو دوست جدید دارم .من در اغوششان شفا می یابم و انها نیز هم .ولی این شفا برای من هدف نبوده که من فقط سعی کردم ان لحظه فقط بی دلیل دوستشان بدارم و بپذیرمشان و برایم مهم نباشد قبل از ان چه خطاهایی کرده اند یا از چه دلگیرند.
اینک میدانم چرا در این مدت یک سال عواطفم خشک شده بود .ادم های جدید را راه نمی داد  روحم به زندگی ام .ابراز عشقی را رد کرد .هیچ دوست داشتنی را نمی پذیرفت .من برای انتقام از دنیا اینکار را نکردم .من فقط به سلیقه روحم احترام گذاشتم به شهودم ایمان پیدا کردم و صبر کردم . این زمان را  درون من نیاز داشت.تا یک کوره داغ شود درونم و دوست داشتنش را داغ کند و کیمیا کند و پخته اش کند.

انقدر که الان اشک از چشمانم جاری است و خوشحالم که دوست داشتن بی دلیل را بلدم .هرچند در ابتدای راهم و تجربه ام محدود به این سه نفر است ولی همین تجربه هم انقدر خودش برایم لذت بخش وعمیق  بوده که پر از شعف است قلب کوچکم .

که دوستت داشتم با دلیل .
که دوستت دارم بی دلیل .تک تک سلول هایم دوست داشتن تک تک سلوهای تن ات را فریاد میزند .
و خوش صدا تر از این فریاد نشنیده ام..

پ.ن.باید بگویم نوشتن از این تجربه یکی از سخت ترین ها کارهایم بود .اینکه بخواهی چیزی را به زبان بیاوری که حس کردنی است ...
امیدوارم اندک شباهتی به انچه تجربه کردم داشته باشم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۸ ، ۲۳:۴۳
حانیه خیراندیش