Hana's daily writings

از زندگی می گویم .از حال و افکارم و تصمیم هایم.از لبخند و گریه هایم

Hana's daily writings

از زندگی می گویم .از حال و افکارم و تصمیم هایم.از لبخند و گریه هایم

۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

امروز دقت کردم دیدم چقدر به مزه ها بی دقتم .

درونِ یک کاروانسرا نشسته بودم که از در و دیوارش تاریخ چکه میکرد .در هر آجری که دست میگذاشتم ذهنم به این سوال مشغول میشد که دست چندین نفر آدم از گذشته و آینده به آن خورده و میخورد ،که دیدم دارم غذا را میخورم .با هزار تا مخلفاتی که کنارش بود .لحظه ای همه چیز اطرافم وارد دوره ی سکون شد .گفتم به خودم صبر کن !اصلا ببین خیارشور به این برنج و کبابت  میاد ؟

جوابش نه بود ،ترکیب افتضاحی بود ولی من خیار شور دوست دارم و حس میکنم در هر شرایطی باید بهش وفادار بمانم و قسمتی از معده ام را به او اختصاص دهم .

بعد از حذف خیارشور از غذایم بود که  گفتم بیا و لقمه هایت را همانند آن فامیلِ دورمان،آرام بجو .آرام می جویدم و چشمانم را هر از گاهی میبستم تا چیزی یا کسی حواسم را از مزه غذا پرت نکند .نمی توانم بهتان بگویم آن غذا چقدر به من چسبید .و صد البته اینکه چقدر زمان صرف شد برای خوردنش :)

آهستگی و صبر و سکون ،اساسِ مدیتیشن است .حداقل اساس ِ مدیتیشن برای من .و من امروز تمرین مدیتیشن ام را موقع خوردنِ ناهارم انجام دادم .همان هنگامی که مزه غذایم را موقع ناهار و بعد از آن  چشیدم .حس کردم .با اعماقِ وجودم .با تمامِ سلول ها و پرز های چشایی زبانم .تا آنجا که  در توانم بود .


حواسمان به مزه ها و غذا هایی که میخوریم باشد .این دورِ تند اطرافمان و عجله مان برای ذخیره زمان برای روز مبادا _که لعنتی نمی آید و در بیهوده ترین حالت ممکن صرف میشود _ نعمت های زیادی را از ما گرفته انگار . 



پ.ن.سفر نامه غذا نویس شم و این حرفا فکری بود که امروز از بودن کنار مامان و بابا و این مسافرت یه روزه داشتم :)

غذا ها یکی از جذاب ترین نعمت ها هستند انگاری .


پ.ن.۲.

میام زودی از یه کتاب که جدید خوندم مینویسم _از تجربه های این روزام میگم _و از درس هایی که گرفتم و حتی از اون پیر زنی که امروز ملاقاتش کردم و تکه ای از قلبم پیشش خواهد ماند .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۱۹
حانیه خیراندیش
.
مدتیه کلماتی در ذهنم جاری نمیشود ،مانندِ بیابانی خشک و برهوت شده ام این روز ها ،حوصله ی خیلی از کارهایی که قبلا برایش ذوق داشتم را ندارم ،افکارم پریشان است و از آن دخترکِ آرام تنها پوسته ی بیرونی اش مانده .
دلیلش را دقیق که نمی دانم ولی آنچه خودم احتمال میدهم همان بحثِ همیشگی ِ "تفکر"است .آن تفکر و اندیشیدنی که اطرافمان را معنا میدهد .همان چیزی که باعث میشود من و دیگری از یک اتفاق مشابه تجربه و درک ِمتفاوتی داشته باشیم و به تبع آن آدم های متفاوت تری میشویم .این روز ها پر بودم از دلتنگی .دلتنگیِ دوری از خانواده .دلتنگی کنده شدن از شرایطِ معمول ِ دوست داشتنی اطرافم و پرت شدنم میانِ یک زندگیِ جدید .یک برهه ی زمانی ِ جدید .از ترس پُر بودم و لرزیدم .از شک پُر بودم و خم شدم .از نگرانی و اضطراب پر بودم و تمام تلاشم را میکردم که قوی و محکم دیده شوم که من را با قوی و آرام بودنم می شناسند .که خودم نیز خودم را اینگونه دوست میدارم .
تا اینکه .....

دیشب پنج ساعت از زمانِِ زندگی ام را ،آن ناب ترین هدیه ی خداوند را صرف کردم تا بنویسم .در دفترم .آرام و بی هیچ ترسی از قضاوت شدن .بی هیچ قالبی که خودم را در آن جا دهم .چندین صفحه ی اول آن نوشته هیچ تفاوتی در حالم ایجاد نکرد .همان بودم که سطر های اول را می نوشتم .ولی باز ادامه دادم .ادامه دادم نه برای ِ آنکه میخواستم حالم خوب شود بلکه ادامه دادم چون نوشتن را دوست داشتم .و همانند هر عملی که اگر با اعماق وجودت انجام دهی شادی و برکت نیز نصیبت میشود ،شادی و آرامش و حالِ خوب مهمان قلب ِ عزیزم شد .حالم بهتر شد .همانند همان شبی بودم که بعد از یک شبانه روز تب ،از خواب برخواستم و صورت ِ داغم را با آبِ خنک ِ صبح شستم .و آن حال ....و آن حال ....میتوانم به جرات بگویم لحظه ای از داشتن ِ تب ذوق کردم چون باعث شد لذت ِ آن آبِ خنک را بر روی صورتم ،حس کنم .زندگی کنم .لمس کنم .عشق کنم .

هدفم برای نوشتنِ این متن اشتراکِ این حال و تجربه ام بود تا به خودم و به کسی که میخواندم بگویم ،به معجزه ی نوشتن ایمان بیاور ،نوشتنی که میتواند برایت مسکن باشد و حتی اگر دل به دلش دهی میتواند برایت شفا بخش تر از یک مسکن باشد .میتواند برایت درمان باشد .
نوشتم از حالم ،نوشتم و با قسمتی از وجودم صحبت کردم،نوشتم لیستِ جدیدی که باید انجام دهم تا متمرکز تر شوم،تا یادم نرود دوباره یادِ خدا را ،تا یادم نرود مواظب ورودی های ذهنم بمانم .
تا یادم بماند آن چه درونِ زندگیم جایش خالی است نظم است ،نظمی که به راهنمایی ِ نسیمِ عزیزم ،متوجه شدم ندارمش و راهِ داشتنش را در نوشتنِ ساعت هایِ روزم درونِ دفترچه ام یافتم .
تا یادم بماند آنکه جایِ خالی اش مدام به رخ ام کشیده میشود همان رفیقی است که رفیقی غیر از او نیست برایم .خدایم که یاد او را نگه داشتن درونِ سینه ام مدام ،مهم ترین هدفِ سال ۹۸ ام هست .
که خواندن ِ قران اش را ،این بار نه برایِ وظیفه ،که برایِ کسبِ ایمانِِ خودم ،که برایِِِ درونی سازی ِ آیه هایش و در نظر داشتن اینکه مخاطبِ هر آیه مستقیما خودِ خودم هستم ،که هر آیه و سوره و هر شخصیتی را درونِ خودم دارم ،تا بهتر خودم را بشناسم و بهتر در آغوش بگیرم و بهتر خودم را کنترل کنم تا زندگیم فقط پُر باشد از آن کس و آن چه که لایق اش میپندارم .
که این نوشتن به یادم انداخت ورودی هایِ جان و مغزم را مدریت کنم،و بیشتر از آن ورودی هایِ مربوط به خدایم را در اولویت قرار دهم .

و به یاد ام انداخت که بخوانم ،بخوانم هر آنچه از انسان های بزرگ به جا مانده ،که خواندن نیز از نعمت هایی است که عمل نکردن به آن کفرانِ آن نعمت محسوب میشود .که بخوانم و ببینم و یاد بگیرم تا رشد کنم و سزاوار  باشم .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۸ ، ۲۱:۴۹
حانیه خیراندیش