Hana's daily writings

از زندگی می گویم .از حال و افکارم و تصمیم هایم.از لبخند و گریه هایم

Hana's daily writings

از زندگی می گویم .از حال و افکارم و تصمیم هایم.از لبخند و گریه هایم

بعد از مدتها برگشتم به اینجا .

سال ۹۷ بود که گوهر وجودِ یک آدمی که حدود چهارسال بود میشناختمش ،مرا مجذوب خودش کرد .آن قدری که قل قل درونم جوشید ان احساسات و یکی از باصداقت ارین متن های عمرم را نوشتم .جنس دوست داشتن آن متن هنوز گاها برایم الگوست .

آذر ماه سال ۹۸ بود که خبر دار شدم آن آدم به من علاقه دارد و پیگیرِ جدی به سرانجام رسیدن در آن است .در رویا بودم .هنوزم هستم .ولی با این تفاوت که رویایی نصف نصف شریک با واقعیت .

امشب دلم در تکه پاره ترین حالتش به سر میبرد .حسِ آن عروسی را دارد که سر سفره عقدش میفهمد داماد اون را قال گذاشته و رفته .به این فکر میکنم کاش آدم ها از هم دور میماندند چون هر نزدیک شدنی مساوی است با دیدن همه ی یک آدم که گاها دلخراش است و تلخ است .آن وقت میتوانیم در ذهنمان یک عمر خیال کنیم همه چیز خوب میشد اگر .

ولی میدانم این آن چیزی نیست که دلم بخواهد .من دلم فقط آغوشِ او را میخواهد که برایِ ادامه ی زندگی ام ،هرچند در این راه برای باهم بودن مجبور باشیم غول های زشت درونِ هم دیگر را هم ببینیم .شاید این روزها هنوز نتوانم غول اش را عاشق باشم ولی مسلما روزی می آید ،البته اگر بهم فرصت باهم بودنی بدهیم .

دو سال پیش بود ،پاییز ،در مسیر پیاده روی از خودم پرسیدم که "عشق"چیست ؟

الان به معنی  و آن سوال فکر میکنم .معنی ،"او"، "پادشاه"قلب و وجود من هست و  جواب ،آن است که با قلبِ هزار تکه ات ،با چشمانی که قرمز است از خواب و اشک ،هنوز اویی را دوست بداری و نگرانش باشی .

عشق یعنی بدانی به محض دیدنش حالت خوب میشود ....

خدایا شکرت بابت اویِ قلبِ من .

به من نیرویی عطا فرما که غولِ درونم را که،بهونه گیر میشود گاها ،تلخ میبیند ،غیر قابل اعتماد میشود گاهی را ،کنترل کنم تا خانه ی امنی باشم اش .

.

.

پ.ن.

دوستت دارم عزیزِ دل من و به تو اعتماد دارم و تا جایی که بخواهی آغوش میشوم برایت 

اگر اذیتت کردم ،بدان هر جا عاطفه و محبت باشد ،رقیب اش یعنی چاله چوله های روان آدمی هم هست ....

 

پ.ن.

تو هم کمتر مرا به باد انتقاد بگیر 😊

.

پ.ن.

نمی دونم چرا اصلا اینهمه حرفمم را اینجا زدم .

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۵۸
حانیه خیراندیش

میخوندم که درد ها ادم را بزرگ میکند و نزیسته بودمش .
به خودم قول هوشیاری داده ام .به این روزهایم نگاه میکنم و با سه سال پیش /دو سال /یک سال /یک ماه قبل مقایسه میکنم و دلم پر از افتخار میشود .
حس جوانک کتاب کیمیاگر پایولو را دارم که در جستجوی گنجش حرکت کرد و تماما تجربه کرد و انی شد که باید و دوباره برگشت به خودش.
هنوز راه زیاد است برای رسیدن به افسانه شخصی ام میدانم ولی قلب کوچکم که تنها راهنمایم است پر از شعف است .برای چه؟
برای سیر تکاملی که در خود دیدم در رابطه با دوست داشتن ادم ها .از روزگاری که به یاد دارم دوست داشتم ادم ها را ,چون پدر مادرم بودند.بعد دوستشان داشتم چون دوستان مدرسه ام بودند و به من حس جز یک اجتماع بودن را میدادند .در تمام زندگی ام تا به اینجا که ادم ها را دوست داشتم چون بهشان نیاز داشتم .در خوشبینانه ترین حالتش دوستشان داشتم چون میخواستم دوست داشته شوم .درون کتاب هایم میخواندم .به خصوص از زبان اروین یالوم در کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال که دقیقا یک سال پیش خواندنش را شروع کردم و تاکنون دوبار دیگر هم خواندمش که تنهایی بشر عمیق است .تنهایی راه فرار ندارد .تکرار میکردم .ولی غافل بودم خودم نیزکه  از ترس این تنهایی بود که ادم ها را دوست داشته ام .(اکنون میدانم کتاب ها انقدر رفیق نیستند که قبلا فکر میکردم .گاهی مکارنند.باعث میشود تو توهم برت دارد  که چون تو  چیزی را میدانی پس "هستی" همان  .در صورتی که برای "شدن" نیاز به نگرستن و تجربه کردن زندگی است.همین زندگی معمولی و عجیب و زشت و زیبایمان )
گذشت و گذشت تا کسی پیدا شد که غریبه بود و دوست داشتن مرا نپذیرفت و رد کرد .غرورم جریحه دار شد.عصبانی شدم .انکار کردم احساساتم را و نامش را حماقت گذاشتم .گوله گوله اشک ریختم .اشک هایم را پاک کردم و سرگرم زندگی کردن شدم . 
"پذیرفتم" که گاهی هم کسی پیدا میشود که نخواهد فرار کند .پذیرفتم و از آن روز بود که درس پذیرفتن را نیز زندگی بهم داد .قبل از ان درون کتاب هایم میخواندمشان ولی انجامش نداده بودم .کل این مدت را با پذیرفتن جلو اومدم .پنج ماه سختی از لحاظ تحصیلی داشته ام .افسرده شده بودم به خاطر فشار کار و درس و ظلم و من از ان اتفاق پذیرفتن را توشه ی راه داشتم .دوست داشتن او مرا فروتن کرده بود و بی خیال تر انعطاف بیشتری داشتم برای تمام ان شب های سیاه کشیک زنان .انگار دیگر چیزی نمی توانست از پا مرا در بیاورد .
در تمام این مدت به خیال خودم فراموش کرده بودم احساسم را و او را  .
تا بی دلیل بعد ازظهری حدودا چند ماه بعد با تک تک سلولهایم یک احساس عمیق را تجربه کردم .سلول هایم همه دهان شده بود و گفت ما او را دوست داریم نه برای انکه بخواهیم  او بداند .نه برای انکه نیازی به دوست داشتن او داشته باشیم .دوستش داریم بی دلیل .بی انکه بخواهیم بداند یا جوابی بدهد .تمام تنم مرتعش شده بود.این حرف ها را نیز زیاد زده بودم ولی احساس اش با گفتنش تفاوتش زمین با آسمان است  .متعحب بودم .انرا کابوس تعبیر کردم .تا انکه روحم دستور خواندن کتاب کیمیا گر را بهم داد .خواندمش و دانستم من وارد مرحله ی بعدی دوست داشتن ادم ها شده ام .و او فقط یک سراغاز بود .سراغازی دردناک که اگر دردناکی اش نبود من نمی توانستم رشد کنم .به روابط ام در این دو ماه دقت میکنم .به این دو ماه بعد از ان اتفاق .به آغوشم که گرم شده و صمیمی و دو آدم تنها و اسیب پذیر را درون خودش جا داد و باعث شد ان دو هر دفعه مرا میبیند بگویند آغوشم همتا ندارد از بس با عمق وجود و با محبت بغل میکند ادم را  .که ارام میشوی انجا تا هستی درونش .اینک من دو دوست جدید دارم .من در اغوششان شفا می یابم و انها نیز هم .ولی این شفا برای من هدف نبوده که من فقط سعی کردم ان لحظه فقط بی دلیل دوستشان بدارم و بپذیرمشان و برایم مهم نباشد قبل از ان چه خطاهایی کرده اند یا از چه دلگیرند.
اینک میدانم چرا در این مدت یک سال عواطفم خشک شده بود .ادم های جدید را راه نمی داد  روحم به زندگی ام .ابراز عشقی را رد کرد .هیچ دوست داشتنی را نمی پذیرفت .من برای انتقام از دنیا اینکار را نکردم .من فقط به سلیقه روحم احترام گذاشتم به شهودم ایمان پیدا کردم و صبر کردم . این زمان را  درون من نیاز داشت.تا یک کوره داغ شود درونم و دوست داشتنش را داغ کند و کیمیا کند و پخته اش کند.

انقدر که الان اشک از چشمانم جاری است و خوشحالم که دوست داشتن بی دلیل را بلدم .هرچند در ابتدای راهم و تجربه ام محدود به این سه نفر است ولی همین تجربه هم انقدر خودش برایم لذت بخش وعمیق  بوده که پر از شعف است قلب کوچکم .

که دوستت داشتم با دلیل .
که دوستت دارم بی دلیل .تک تک سلول هایم دوست داشتن تک تک سلوهای تن ات را فریاد میزند .
و خوش صدا تر از این فریاد نشنیده ام..

پ.ن.باید بگویم نوشتن از این تجربه یکی از سخت ترین ها کارهایم بود .اینکه بخواهی چیزی را به زبان بیاوری که حس کردنی است ...
امیدوارم اندک شباهتی به انچه تجربه کردم داشته باشم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۸ ، ۲۳:۴۳
حانیه خیراندیش

وقتی خواستم انتخاب رشته کنم یعنی حدود هفت سالِ پیش خانواده ام با انتخابم مخالف بودند .تفکری که اون موقع داشتم گفتم بیاید استخاره کنیم .سَر استخاره کردن بود که با اعماق وجودم خواستم که خدایا کاش پزشکی در بیاد !اونجا بود که فهمیدم تو شک های زندگی اگر هر گزینه ای رو نبودنشو در نظر بگیریم و دلمون سرِ یکی لرزید اون چیزیه که قلبمون باهاشه .

 

پزشکی یه راهِ طولانیه .خیلی خاص و عجیب نیست که بقیه از بیرون میبینن .ولی برای من تمرین بود .تمرین ِ عشق ورزیدن و وفادار موندن .خیلی پیش اومد که ازش بریدم ،زهر کرد جاهایی لحظاتمو برام ،بی خوابی های بدی کشیدم،مریض شدم سرش،از خیلی علاقه مندی هام زدم ،هنوز هم یه جاهایی به خودم و زمین زیر پام که بیمارستان باشه نگاه میکنم و میگم "من دقیقا تو این خراب شده چه غلطی میکنم"خیلی حرف زور و ظلم از آدمایی دیدم که شخصیتشون ناسالم بود .

شبایی بود که از خستگی فقط یه گوشه خزیدم و گریه کردم .یه چند باری هم خواستم جا بزنم و برم .یه وقتایی هم خودمو در بطنِ کار و بدو بدو ها فراموش کردم .

ولی من اینجا وایسادم .

جایی که ذهنم برنامه میریزه برای اینکه "چطور پزشک بهتری باشم؟از چی درس بخونم که کمکی باشم بر دردی؟چه کتابی بخرم و بخونم ؟".قلبم هم میگه من عاشقتم .بهت افتخار میکنم .

 

خواستم بگم درست که دنیا بی وفا است ،همه میرن و عشق ها زودگذر شده ،ولی اگر جایی باشی که روزی خودت انتخابش کردی یا آدمی رو انتخاب کرده باشی به عنوان یار که خودت انتخابش کردی و قلبت براش تپیده، مطمئن باش عشقتم بزرگ میشه .یادمیگیری  زنده موندنو با درد .

 

پزشکی خودِ خودِ مصداقِ عشقه برای من .تو این رشته هست که من عاشق بودنو ،صبور بودن و وفادار موندن در موقع سختی ها رو ،یاد گرفتم .

 

.

.

پ.ن.

همه انتخاب های ماژور زندگیم با مخالفت خانواده بوده .از بس من مطیعم:)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۴:۱۸
حانیه خیراندیش

دیروز بود .خوابیده بودم .به ماندگاری احساساتم نگاه کردم .هیچ کدام ماندگار تر از این یکی نبود .نگاه کردم به خودم .لرزیدم از ترسِ اینکه دوباره کاری کنم که وجودم طرد شوم .دلم قرص شد که نمی کنم اینکار را دیگر .به ماندگاری این احساس نگاه کردم .به ابعادش فکر کردم .به اینکه چرا مانده بی آنکه حرفی بزنم ؟

ناگهان تک تک سلول های تنم به ارتعاش درآمد .آنچه را فهمیدم که نمی دانستم .که "دوست دارم" و نمی خواهم بازگویش کنم ،نمی خواهم تصاحب کنم ،نمی خوام ردی بر قلب اش بگذارم.فقط میخواهم دوستش بدارم .با تک تک سلول هایم تک تک سلول هایش را ،افکارِ بلندش را که گاها به دردِ محیطِ ناسالم ما نمی خورد و نگرانم نکند بشکند قلبش،بر سر این نشدن ها و افکار بلندی که در این سقف کوتاه ِ محیطِ زندگیمان سایه فکنده ،جزئیاتِ ظریفی که همان یک دفعه در ذهنم ثبت شده ،به قلبش که شعر میخواند و دوست دارد ،به حالِ خوبش که با قدم زدن در بافت تاریخی تامین میشود ،به ترسِ شیرین اش از اشعار فروغ ،به حرف نزدن اش حتی .حتی به دلی که دل نبست و رفت .به وظیفه شناسی اش که مراقبِ روانِ هر کسی هست و موعظه میکند  .به رک بودنش .به ایده های مرتفعش .به او .

دوست داشتنی را شروع کردم که نپخته بود ،اینک در آستانه ی بلوغ است .نمی گویم دیگر نمی توانم کسی را به این اندازه دوست بدارم که میتوانم .قلبِ کوچک ِ گنجشکی من بزرگ تر شده است با این دوست داشتن .روزگاری شاید بعدا حتی بیشتر از این مقدار بتوانم دوست بدارم دیگری را .

دوست داشتنی در من بالغ شده است که نیاز به دیده شدن ندارد .دلخوش است به اینکه هرازگاهی بداند افکار و حالش را از راه دور و ببیند او را .دوست داشتنی که نیازی به گفتن ندارد .به جواب ندارد .بی جواب مرا بس است .

دوست داشتنی که در خفا به دنیا آمد و روزگاری در مظلوم ترین حالت با هم پَر میکشیم و میرویم به آسمان .به جایی که خدا است .هر دو به سر منشا اصلی برمیگردیم .

 

دوست داشتنی که خوراکش آلبوم ِ "افسانه چشم‌هایت"همایون شجریان و علیرضا قربانی‌ست ....

 

.

.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۸ ، ۲۰:۲۸
حانیه خیراندیش

گاهی باید بگی ،گاهی هم نباید بگی .

باید بگی چون گفته های قبلیت فقط سوتفاهم بوده .باید بگی تا بشویی از زندگی خودت و دیگری گرد و غبارِ بدبختی را .باید بگویی تا زیبا تر شود دنیا .تا خطر کنی .باید حرف هایی را زد .

 

گاهی نباید بگویی .گاهی همان موقعی است که حرف هایت هیچ نتیجه ای در شنونده اش ندارد یا از آن بدتر وقتی دیگر نمی خواهد حرف هایت را بشنود .حتی اگر جملاتت با زیباترین مفاهیم ِ انسانی آغشته شده باشد .

 

 

برزخ زندگی آن جاست که نمی دانی که حرفی که درونِ دهان ات سبک سنگین میکنی کدام یک است .حرفی است که خواهانِ شنیده شدن است یا از آن حرف هاییست که یخ میزند .

 

در برزخ گفتن یا نگفتنم .

و کسی دیگر نمی تواند کمک ام کند غیر خودم .

کاش کمک ام کند .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۴۱
حانیه خیراندیش

می خوام از تجربه ام که یکساله شده  براتون بگم در این پست.

یه سال پیش بود .دخترک فقط دو هفته تعطیلات تابستون داشت.بعد از دو هفته اول شهریور بود که رفت سر وقت بیمارستان و بخش. اون وقت هنوز دانشجو بود .دانشجوی بخش سبز رنگ عفونی .نزدیک پاییز بود و براش هنوز پاییز نماد دراماتیک-رمانتیک داشت.الان هم پاییز رو دوست داره ولی خوب نه به اون دلایل .نکیه گاه دوست داشتنش طبیعته .عشق به نارنجی نارنجی ها .تجربه ی عمیق بودن .

دور نشیم از داستان .اون عاشق شد .نزدیک خش خش پاییز . بعد از حدود سه سال .معشوقش این دفعه قابل احترام تر بود و باارزش تر.و مدام تو ذهنش وول میخورد که کی گفته عشق اول بزرگترینه .اون با اعماق وجودش معتقد بود که ما با هر طرد شدن از ادمی معیارامون سخت گیرانه تر میشه .سخت گیر تر میشیم تا بتونیم از خودمون محافظت کنیم و جایی بخوایم اسیب پذیر باشیم که ادمی که روبرومونه برامون حسابی ارزشمند باشه.پس دخترک فکر کرد و مطمین شد که رابطه های اینده اش ارزشمند تره چون اون قوی تر و زیبا تر میشه .

عاشق شد و مثل باقی زندگی اش جوری رفتار کرد که حسرت هیچ نگفته ای روی دلش نمونه.احساساتشو افکارشو با صداقت تمام میگفت و میترسید که اسیب ببینه ولی لذت خودش بودنو تجربه کرد .بماند که همه اش لذت نبود .دخترک اسیب دید .در برابر ادمی دیگر ضعیف شده بود .کسی دیگر بود که برایش از خودش مهم تر بود .عاشقانه زمانش را برایش خرج میکرد .روح اش را .حواس و تمرکزش را  .گاهی چاله چوله های روان اش را که درون کودکی درونش حفر میشد رو حس میکرد .چاله ی ضعیف بودن.چاله ی بهم خوردن و بهم زدن روتین زندگی اش .مغز را وجودش را> احساس اش پر کرده بود .به زندگی اش و برنامه هایش بی وفا شد و تمام فکر و ذکر اش شد او .

دخترک نمی دانست که احساسات (عشق/خشم /غم و....) دریاست.زیباست و ابی و بیکران .درون ساحل که باشی میتوانی صبح ها صندل های طرح چوب ات را پا کنی لباس بلند نخی و گشاد و گل گلی ات را بپوشی و لب ساحل راه بروی .بدوی .مدیتیشن کنی.پاهایت را درون اب فرو کنی و از خنکی اش بر روی "پوست لطیف پایت " لذت ببرد.این لذت ولی گاهی تورا وسوسه میکند که دل به اعماقش بزنی .بی انکه بدانی  "وضعیت دریا چه جور است هوا ابری است یا طوفانی "درون قلب اش میروی .بی انکه بدانی بلدی شنا کنی یانه .بی انکه بدانی شرایطت اجازه می دهد در ان شنا کنی  میروی .و مثل هر بی برنامگی ضرر میرساند .و دریا اگر طوفانی باشد به خودت میایی و میبینی غرق در ان شده ای .

دخترک هیچ یک از اینها را نمی دانست و غرق شد .شش ماه غرق شد .زمانش را (بالاترین دارایی اش را )خرج کرد .اشتباه اش تنها یک چیز بود .نمی دانم شایدم دو چیز .

1."امادگی نداشتن " اینکه او اماده نبود .شنا کردن بلد نبود .عاشق شدن و وفادار ماندن به خودش توام را نیاموخته بود .دخترک شش ماه بعدی سال را این درس را درون قلب اش محفوظ نگه داشت که اولویت اولی زندگی اش خودش است ."بودن " را و "یادگرفتن را " به عشق خودش انجام داد .

2.اینکه صداقت یک طرفه اش جواب نمی دهد.باید در هر جایی دو طرف خود را صادقانه و تماما در معرض هم قرار دهند.و اینکه باید در برابر هر انسانی که می ایستی بهش یگویی "فلانی هدف من از ارتباط با تو این است و سوالم این است که هدف تو چیست ".و این تنها مشکل دخترک نبود .کم دیده بود ادمی که صادقانه انتظاراتشون را بگویند.همه در لوب رودربایستی از هم گیر افتاده بودند.همه در لوب سو استفاده از موقعیت دیگری برای منافع شخصی گیر کرده بودند.همه در لوب نشناختن خود و انتظارات خود  گیر کرده بودند.و تمام این گیر کردن ها چون سیلی ای به صورت دخترک خورد .

 

تمام این حرف ها را به طور داستان برایت تعریف کردم .تمام قلبم را برایت گشودم و صادقانه با تو حرف زدم تا بگویم که اشتباهات مرا ببین و حس کن تا تو دیگر درگیرش نشوی.با اینکه میدانم  اعماق درس های زندگی وقتی پابرجا ست که شخصا تجربه اش کنی ولی گوشه ی ذهنت نگه اش دار و حتی اگر تجربه اش کردی درد اش را بکش و خود را از برزخ ندانستن و برزخ دوست داشتنی بودن یا نبودن خودت را رها کن و بچش درد در دوزخ بودن را یا لذت ببر از بودن در بهشتی که هزینه اش صحبت کردن از اسیب پذیری ات بوده .

 

وارد هر رابطه ای که شده ای هر کاری را که شروع کرده ای امادگی اش را کسب کن.ببین اماده ای غرق اش شوی و شنا کنی و هنوز خودت بمانی با همان اولویت ها .بخواه که انتظاراتت را بگویی و توقع و هدف ادم روبرویت را هم بدانی .نترس از صادقانه حرف زدن .نترس از تمام قلب ات را گشودن و احساس ضعف کردن و درس به دنبال ان .

این را دخترک برایت می گوید.با تمام درد هایی که از عاشق بودن و صادق بودن کشیده و از هیچ کجا از زندگی اش پشیمان نیست.چون تماما در همه جا بوده و در سخت ترین ها هم خودش را نجات داده و درس های ان غرق شدن را زندگی میکند .بدون انکه دیگر بخواهد درگیر تکرار ان درد شود دیگر.

 

پ.ن.1.ادم هاییکه تکلیف شان با خودشان معلوم باشد خیلی کم هستند .روزی می ایند و به تو میگویند "هیچ میدانی چرا در گریز از خویش پیوسته می کاهم .زانکه بر پرده تاریک این خاموشی نزدیک انچه می بینم نمی خواهم و انچه میخواهم نمی بینم ..." و تو را به اوج میبرند و شبی با گفتن مضامین روانشناسی تو را از سر خود باز میکند.برای همین جلوی هر ادمی که می ایستم می گویم که من تا فلان جا با تو ام و هدف ام این است تا دیگری بداند و اگر یکی نبودیم بدون ضربه به هم از هم عبور کنیم .

 

پ.ن.2.دوست داشتن کسی که رفته عیب نیست .حتما نباید از کسی متنفر باشیم تا رهایش کنیم .دوست داشتن و رها کردن و دنبال راه خود رفتن نشان از بلوغ احساسی ما دارد .که دیگر مثل کودک نیازی نیست حتما با گریه بهمان تلقین شود  ان چیز بد است تا دل بکنیم .

ولی میتوانیم مطمئن باشیم که فردا ها با تجربه ای بیشتر و چشمانی گشوده تر دوست داشتنی را تجربه کنیم که تمام قلبمان را پر کند ،آنقدر عمیق که دیگر تمام کسانی که رفته اند و محبت شان را درونِ قلبمان حسم نکنیم .چون در مقایسه با الان خیلی خیلی کوچک است .

دل کندم چون اولویت اول زندگی خودم هستم.تنها کسی که هیچ وقت تا به الان رهایم نکرده است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۱۲
حانیه خیراندیش

برای یادآوریش ،چشمامو میبندم،یه لبخند میشینه گوشه لبم .تو دلم آشوب میشه .زبونمو در دهانم میچرخونم .حس اش میکنم .از چی میگم‌؟

 

 

از مزه ی کوکومون .

شیرینیِ فوق العاده ی شیرنارگیلِ سرد ،با تلخی و مزه ی نابِ اسپرسو ،با یخ هایی که وجودشون به جای مولکولِ آب ،از مولکول های اسپرسو تهیه شده .بهشت باید جایی باشه که میتونی مزه ها رو حس کنی .میتونی زندگیو ببینی .جزئیاتو و لذت ببری .بهشت جاییه که دیگه منتظر چیزی یا کسی که نیست نیستی ،چون اونقدر سرگرم بودن هستی که یادت میره نبودن هایی .

 

 

من که میگم بهشت یعنی مزه ی کوکومون !😊

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۱۰
حانیه خیراندیش

با واژه ای به نام ِ student of life آشنا شدم .واژه ای که قلبمو آروم میکنه چون من عاشقِ یادگرفتنم .میتونم بگم لحظاتِ عمیقی که حس ِ  لذت اعماق وجودمو پُر کرد وقتایی بود که داشتم چیزی یادمیگرفتم .سر کلاسا ،موقعِ درس خوندن،کتاب خوندن ،پادکست گوش دادن ،با مریضا و ادمای مختلف حرف زدن و بودن کنارِ خودم.و این واژه میتونه یادم بندازه که جهتم باید به چه سمت باشه.

.

امشب شب سومه .شب سومی که آرومم .که دستِ سیاهِ افسرده‌گی از گلوم برداشته شده .ذهنم آرومه .قدمام محکمه .حرفام بیشتر شبیه خودمه .بهتر میبینم و به جایگاهی که درونشم افتخار میکنم و شکرگزارم خدا را .و کمتر غر میزنم .


از شبی شروع شد که شمع روشن کردم ،کتابِ الن دوباتنو جلو روم باز کردم .کتابِ هنر ِ درمانش .داشتم مبخوندم که به پاراگرافی رسیدم .یادم نیست دقیقا داشت چی میگفت ولی یادمه این جرقه رو تو ذهنم روشن کرد که بشینم و به این سوال جواب بدم .سوالی که خیلی ساده هست ولی میونِ گردابِ احساساتم گمش کردم ."مشکلِ من دقیقا چیه "

۱۹ تا مورد پشت سر هم ردیف کردم .یه نصف صفحه شد .نصف ِ دیگه ی صفحه هم به این سوال رسید که "من در حال حاضر میتونم چکار بکنم براش ؟"

به غیر دو_سه موردی که براش هیچ جوابی نداشتم ،برای بقیه جواب نوشتم .جوابایی ساده .

یه برگه صورتی جدا کردم و روش نوشتم "student of life" و چسبوندم به تراریومی که به مناسبتِ اتمامِ سال پنجم پزشکی،حدودِ یه سال پیش برای خودم خریدمش.

و به این فکر کردم که من باید تا آخرش ،اخرِ آخرش از این زندگی چیزی یاد بگیرم تا از خودم و زندگی ام و وقتم راضی ِ راضی باشم .

.

.

پ.ن.عاشقِ ذهنمم وقتی منظمه .وقتی تولید محتوا میکنه .محتوا حتی اگر فقط به خودم کمک کنه و یک نفر دیگر حتی .

.

.

پ.ن.۲.یه روز میام از تجربه ی دیشب ام و تجربه ی هدیه ی تولدم براتون میگم .موردی که شباهتِ زیادی داره .شباهتی از جنسِ تنهایی :)...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۱۲
حانیه خیراندیش


"دوست داشتنِ " تو از جانبِ من  فقط و فقط مربوط به خودم است .به کسی دیگر ربط ندارد .با عرض معذرت از رویِ مهربانت ،حتی به خودِ تو نیز ربط ندارد.میتوانی هر کاری بخواهی بکنی با "دوست داشتنِ" من ،میتوانی بی تعهد باشی به آن ،میتوانی بپذیرش و شاد شوی،میتوانی نشنوی و از آن بگذری.هرکاری بخواهی میتوانی انجام دهی در موردِ خودت ،ولی نمی توانی مرا از این اوج ،از این "دوست داشتن "پایین بکشی.نمی توانی درگیرِ لجنزارِ حسد و وابستگی ام کنی .آنقدر آزادت میگذارم که "دوست داشتن" ام ،آب از آب تکان ندهد . من از آن گروه نیستم که روزگار سیاه کنم .من حتی بلد نیستم روزگارِ خودم را سیاه کنم .آنقدر آغوش ام باز است و می پذیرم که نیاز ندارم بجنگم برای آنچه ندارم .یا بجنگم با آنچه دارم و نمی خواستمش .

عزیزِ جان .تو میتوانی با "دوست داشته شدن" ات از جانبِ من هرکاری بخواهی بکنی .

من ؟من با آن دلگرم شدم،مهربان تر میشوم چند درجه،بیشتر درد ام میگیرد از درد کشیدنِ تو و آدم ها و حتی حیوانات .از ته دل بیشتر میخندم.توقع ام کمتر میشود از دیگران .بیشتر گریه میکنم.بیشتر گلدون میخرم و برای هرکدامشان حرف میزنم،شعر میخوانم .شاید عشق ات باعث شود دیگر یادم نرود آبیاری شان را.بیشتر مینوسم .من بیشتر گوش میدهم،بیشتر صبر کردن می آموزم ،احتمالا کمتر قضاوت کنم دیگران را .

بیشتر میجنگم برای زندگیِ ام ،برای زیباتر شدنش‌.

باور کن دوست داشتن ات اینهمه برکت دارد برایم .برای همین میگویم "این فقره فقط و فقط مربوط به خودم است."و زنانه پایِ حرفم می ایستم .

.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۳۵
حانیه خیراندیش

به پروسه ی گواهینامه گرفتنم نگاه میکنم .پُر بود از پشت گوش انداختن ها .بعد از کنکور در کلاس ِ اموزشی شرکت کردم .۷ جلسه اش را رفتم و دیگر دلم نخواست و نرفتم .تا شد تابستانِ سالِ بعد و کلِ پروسه آئین نامه و اموزشی باز ادامه پیدا کرد .آن موقع هم که یادم می آید اولش پر بودم از انگیزه و بعد در طول مسیر خالی بودم .ولی به خاطرِ حرف بابام و اینکه تمام دوستام گواهینامه داشتن ادامه دادن و بالاخره گواهیناممو گرفتم ....

به پروسه ی این فکر میکنم که تو پنج سال اول پزشکی هدفم بود که کار تحقیقاتی کنم .کارگاه پروپوزال نویسی شرکت کردم ولی پروپوزالی ننوشتم .حتی میتوانم بگویم اگر مجبوری نبودم تا امروز پروپوزال پایان نامم هم هنوز ننوشته بودم ولی خوشبختانه!شرط ورود به مرحله ی جدید بود و مجبور بودم و ادامه دادم .و اینبار هم ،مثلِ هر دفعه پر انگیزه شروع کردم و در میانه خالی شدم و باز ادامه دادم و باز دفاع کردم .

و این روزها هم مثلِ باقیِ عمرم باز هم در حال ِ به تعویق انداختن و اهمال کاریم ؟برایتان لیست کنم از مهمترین اش ؟

وزن کم کردن /ورزش کردن/درس خواندن/ارائه پرسشنامه پایان نامه ام/مراجعه به پزشکم /برنامه ریزی و بازگشتم به بولت ژورنالم/و عملی کردن راهکار هایم برای اتلافِ کمترِ وقتم ....

ولی این روزها باز هم همه اینها را پشت گوش می اندازم تا جایی که مجبور شوم .

ولی همه ی اینها را گفتم تا بگویم من‌بعد از پنج‌سال بالاخره این‌سیکل را درونم پیدا کردم و این طور نبوده که از بودن اهمال کاری اطلاع داشته باشم و باز اهمال کار مانده باشم !!

ما نمی بینیم نقاط ِ ضعف خود را .پس میزنیم این دیدن را .تا جایی که روزی نهیبی ما را به یادش بیاورد .

همه ی اینها را گفتم تا بدانی من هم‌مثلِ تو هستم .بله .همه ی ما ذاتا اهمال کاریم .آن را موقعی فهمیدم که قران خواندم و دیدم خدا به جهنمیان و بهانه هایش میگفت اگر باز هم برگردید بازم هیچ کار نمی کنید .انگار جهنم جایگاه ابدی هر آدم اهمال کاری است که کارهای مهم اش را انجام نمی دهد .


راه حل اش؟

راه حل جادویی ندارد .کرختی درونِ ما هست .کرختی سنگینی که حرکت را برایمان سخت میکند .تنها راه حلی که من بهش ایمان دارم و امتحان کردم و دارم انجامش میدهم "عمل کردن همین لحطه است ".

فرقِ بین آدم ِ موفق و باقیِ آدما همین هست .که همه ذاتا اهمال کاریم .ولی ان آدم موفق روزی چشمان اش گشوده میشود و میبند همه مان درونِ آن بند های ِ کرختی اسیریم .حرکت میکنم .می نویسد کوتاه کوتاه قدم هایش را .عمل میکند .عمل میکند .عمل میکند .و روزی خودش را رها میبیند .روزی که میبیند پذیرفته است که عمل کردن همیشه با انگیزه داشتن و حالِ خوب همراه نیست .او موظف است برای وفاداری به خودش عمل کند حتی اگر بی انگیره و کسل باشد .ولی قدم بردارد .شاید قدم های کوتاه .ولی حتما وجود دارد .


عمل کن .

برنامه بریز .

و بپذیر من و تو انسان هستیم و حق داریم روزهایی غمگین و افسرده باشیم .


و حق داریم که اگر هیچ کس بهمان فداکار نیست در دنیا ،یک نفر را داشته باشیم که به خودمان وفادار باشد و برای ما احترام بگزارد .

و آن نفر ،خودِ خودمونیم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۱۲
حانیه خیراندیش